Quantcast
Channel: ان سان
Viewing all 44 articles
Browse latest View live

قوانین ایمنی

$
0
0
امروز داشتم کار میکردم و به موارد ایمنی دقت میکردم که یهو به فکرم رسید که بد نیست یک پست راجع به این قوانین در شرکتهای نفتی در آلبرتا بذارم. البته میدونم که خیلی از این قوانین فقط مختص به شرکتهای نفتی نیستن و شرکتهای دیگه مثل شرکتهای ساختمانی هم باید از خیلی از این قوانین پیروی کنن. ولی میدونم که در شرکتهای نفتی بیشتر و سختگیرانه تر هستن و کلا فکر کنم برای خوانندگان وبلاگم باید جالب باشن این قوانین.

اولین نکته ی جالب اینه که شعار پروژه ی ما اینه:

"میخواهیم ایمن کار کنیم و ایمنی را اولین اولویت قرار میدهیم". یه چیزی تو مایه های "اول ایمنی و بعد کار"

دوما که واقعا این شعار اجرا میشه! ما هر روز صبح به مدت ۱۵ دقیقه اول یک جلسه ایمنی داریم که یکی دو مورد ایمنی در این جلسه مطرح میشه. مثلا امروز صبح راجع به این صحبت کردیم که وقتی که از "کاتر"استفاده میکنیم باید حتما کاتر رو بر خلاف جهتی که ایستادیم حرکت بدیم که اگر یهو از دستمون در رفت بهمون برخورد نکنه و زخمی بشیم.

بعد هم در طول روز مهمترین وظیفه ی من اینه که دائم به بچه ها سر بزنم و ببینم که آیا در حال رعایت موارد ایمنی هستن یا نه؟

بعضی از این موارد:

باز کردن جمبه ها با استفاده از کاتر:

۱- استفاده از دستکش مخصوص استفاده از کاتر

۲- حرکت دادن کاتر برخلاف جهت ایستادن خودمان و اطرافیان

روش زیر اشتباه است چون به سمت خودش داره دستش رو حرکت میده.

۳- استفاده از کاتر مورد تائید شرکت که در اصل ضامنش بیرون قرار نمیگیره. یعنی وقتی تیغ کاتر میاد بیرون باید ضامنش رو با دست نگه داریم تا بیرون بمونه و به محض اینکه دستمون رو از روی ضامن برداریم تیغ به داخل کاتر برمیگرده. همینطور هم تیغ خیلی کوچیکی داره در مقایسه با کاترهایی که قبلا دیده بودم و این تیغ به محض اینکه به چیزی گیر میکنه سریع ضامنش آزاد میشه و برمیگرده به داخل کاتر!!!! خیلی باهاش سخته کار کردن چون اگر چیزی که در حال بریدنش هستیم کمی محکم باشه دائم تیغه به داخل کاتر برمیگرده و اعصاب خورد میکنه!! ولی فقط از این مدل کاتر اجازه داریم که استفاده کنیم.

------------------------

حمل و نقل جعبه ها:

۱- استفاده از کفش ایمنی و دستکش

کفش ایمنی: نیم چکمه ای است که بهش میگن : steel toe boot

این نیم چکمه در جلوش یه آهن محکم قرار داره که اگر چیزی روی پای آدم بیوفته پا سالم میمونه! سینکرود فقط چکمه های تائید شده توسط شرکت CSA رو قبول داره. برای خرید این چکمه ها بهمون از طرف شرکت پول داده میشه. کفش من ۱۷۰ دلار شد. هرچند که زیاد استفاده اش نمیکنم چون این مدل کارها رو بچه های تیمم انجام میدن و من فقط باید نظارت کنم، ولی خیلی دوستش دارم :) 

کفش خودم:

۲- استفاده از ترولی

ترولی یه نوع چرخ دستی است که جعبه ها رو با استفاده از اون جابجا میکنیم. برای هر نوع جعبه ای بزرگتر از یک سایز خاصی حتما باید از ترولی استفاده کنیم. در ضمن برای هل دادن و حرکت دادن ترولی حتما باید دستکش دستمون باشه و کفشهای ایمنی پامون باشه.

۳- بلند کردن جعبه به روش درست. نشستن روی زانو و گذاشتن فشار بر روی زانو به جای کمر.

۴- ارتفاع اجسامی که جابجا میکنیم نباید بالاتر از کمر باشه. یعنی وقتی چندتا جعبه رو روی هم میگذاریم و روی ترولی قرار میدیم ارتفاعش باید حداکثر تا کمرمون باشه.

---------------------------

انبار کردن جعبه ها و بقیه ی وسایل:

۱- تعداد جعبه هایی که میتونیم روی هم بگذاریم فقط به اندازه ای است که از ارتفاع سر هیچ کدوم از اعضای تیم بالاتر نره.

۲- فقط تعداد ۵ لپتاپ میتونن روی هم قرار بگیرن

۳- فقط تعداد ۳ دسکتاپ میتونن روی هم قرار بگیرن.

 ---------------------------

راه رفتن:

۱- موقع راه رفتن اجازه ی حرف زدن با موبایل و اس ام اس زدن و نگاه کردن به برگه هایی که دستمان است و یا دفتر و .... رو نداریم. باید حواسمون به جلو باشه.

۲- وقتی که توی خیابان های سینکرود راه میریم از اونجاییکه ماشینهای خیلی بزرگی در خیابانها در حال رفت و امد هستن افراد پیاده حتما باید از مسیرهای خاصی عبور کنن. گاهی این مسیرها اصلا مشخص نیستن و واقعا باید گشت دنبالشون و پیداشون کرد! ولی خیلی مهم است که حتما از این مسیرها عبور کنیم.

3- اگر چیزی روی زمین هست که باعث زمین خوردن میشه باید سریعا جمع بشه. تابلوهای مخصوص برای جاهایی که آب ریخته و خیس است وجود داره که تابلو رو روی محلی که مایعات ریخته میگذاریم تا کسی از روش رد نشه و همزمان به مسئول خدمات زنگ میزنیم تا آب از روی زمین جمع بشه. همینطور هم برای کابلهایی که روی زمین هستن. باید به طور مرتب جمع بشن و در گوشه ها چسب زده بشن. 

-----------------------

رانندگی:

۱- در اکثر قسمتهای سایت سرعت مجاز ۲۵ کیلومتر است.

۲- راننده ای که توی تیم من کار میکنه ۳ روز کلاس رانندگی در سایت رفت و بعد هم ۶ تا رانندگی در سایت همراه با یک نفر که گواهینامه ی رانندگی در سایت داشت باید میرفت تا بتونه مدرکش رو بگیره.

------------------------



فعلا همین....

$
0
0
اخر هفته ی گذشته سفر بودیم (کلگری). سفر خوب و پر ماجرایی بود. پست بعدی کل سفرنامه رو با عکس میذارم.

صبح روز اولی که رسیدیم کلگری خبردار شدم که پدربزرگم که سالها بود در بستر بیماری بودن، فوت کردن. الان دقیقا 1 هفته میگذره. نمیدونم فعلا چی بگم..... فقط تسلیت میگم به پدرم، عموها و عمه هام و مادربزرگم و امیدوارم که روحشون شاد باشه آقاجونم. :) 



سفر کلگری

$
0
0

اول از همه ممنون از همه ی تسلیتها. تک تک به کامنتها جواب ندادم ولی خیلی مرسی از لطفهاتون دوستای خوبم :)

سر کار، دو ماه  و یک هفته مثل برق گذشت. از طرفی هم روزها و هفته ها رو میشمارم که کی این 15 ماه تموم میشه تا ویزای همسر جان بیاد! همین دو ماه از این جهت برام مثل دو سال گذشته. 

در سینکرود یک نوع تعطیلی داریم به اسم  ADO = Additional day off این نوع تعطیلی برای زمستان است و تقریبا هر دوهفته یکبار جمعه تعطیل هستیم. امروز هم از اون جمعه ها بود. بیشتر روز رو خواب بودم و بقیه اش رو هم به کارهای اداری رسیدم. الان هم در حال خوردن شیرموز، دلم خواست که پست بذارم.



بلیط کنسرت گوگوش رو از یک ماه قبل گرفته بودیم. برنامه این بود که با ماشینم تا کلگری رو رانندگی کنم برای اینکه میخواستم برای ماشین ریموت استارتر بگیرم (که بدون سوار شدن ماشین روشن میشه و خیلی برای زمستانهای اینجا خوبه که از قبل ماشین گرم میشه!)

ولی مجبور شدم این برنامه رو کنسل کنم و درنتیجه با ماشین خودم نرفتم.

شنبه صبح ساعت 4 از فورت مک موری حرکت کردیم و ساعت 2 بعد از ظهر کلگری بودیم. من و هم خونه ایرانیم (خانم ل)، مستقیم رفتیم هتل و بعد از کمی استراحت آماده شدیم که بریم برای کنسرت. من شدیدا سرما خورده بودم و خیلی بی حال بودم برای همین تا تونستم خوابیدم. 

کنسرت ساعت 7 بود. خیلی از دوستای دیگه امون هم از فورت مک موری قرار بود بیان ولی هیچ کدوم رو در کنسرت ندیدیم. 

این کنسرت، اولین کنسرت ایرانی ای بود که در کانادا رفتم. علاوه بر تازگی های مختلفی که برام داشت، کنسرت خیلی خوبی بود. واقعا آدم در عجب میمونه از قدرت صدای این زن! شب به یاد ماندنی و خوبی شد برامون.


صبح روز یکشنبه خانواده ی دوستمون که اونها هم از فورت مک موری اومده بودن، اومدن دنبالمون و قرار بود باهم بریم کنمور. کنمور شهری است نزدیک بنف در آلبرتا که منطقه ای نسبتا توریستی محسوب میشه. کوه های خیلی زیبا و بلندی داره و خوش آب و هواست. دو خانواده ی دیگه هم قرار بود در کنمور به ما بپیوندن. کلا دو تا ویلا گرفته بودیم برای یک شبی که در کنمور بودیم. حدود 7 - 8 تا زوج جوان ایرانی دیگه هم از آشناهای دوستمون اونجا بودن که شب رو باهاشون بودیم و شام خوردیم و گیتار و ارگ زدن و خوندن و ....

ویلاهایی که گرفته بودیم بامزه بودن. وسایل داخلشون اکثرا از چوب بود و طرح های بانمکی داشتن. ویلای ما یک اتاق طبقه ی بالا داشت که به طرز جالبی دستشویی و حمامش اپن بود!!

دوشنبه هم از کنمور حرکت کردیم به سمت فورت مک موری. 

نهار رو در ادمونتون و در یک رستوارن All you can eat چینی خوردیم. کلی غذاهای چینی خوشمزه! حیف که یادم رفت از میز سلف سرویسش عکس بگیرم....

حدود ساعت 9 شب بود که به 300 کیلومتری فورت مک موری رسیدیم و با یک ترافیک خیلی وحشتناک مواجه شدیم. بعد از کمی پرس و جو فهمیدیم که حدود 2 ساعتی است که ترافیک است و گویا تصادف شده. 

تصمیم بر آن شد که از مسیر دیگه ای به سمت فورت مک موری بریم که باید حدود 100 کیلومتر برمیگشتیم تا به دو راهی اون مسیر برسیم و بعد هم 300 کیلومتر از اونجا راه بود!! خلاصه که همینجوری شد که ساعت 2 نصفه شب رسیدیم فورت مک و من هم فرداش باید میرفتم سر کار! دیگه بقیه اش رو خودتون تصور کنید....


ماشین بیچاره ی من در زیر اولین برف فورت مک موری :( الان هم همینجوری از سر شب داره برف میاد.....



از این ور و اون ور

$
0
0
چندوقت پیش مطلبی نوشته بودم راجع به ایمنی در سایتهای نفتی در کانادا. خیلی ها برام کامنت گذاشته بودن که این نکات فقط مخصوص شرکتهای نفتی نیست و همه جا در کانادا رعایت میشه.

امروز یه مقاله داشتم میخوندم توی یکی از وبسایتهای آمریکایی راجع به موارد ایمنی در سایتهای نفتی که خیلی جالب بود. داشت توضیح میداد که چرا شرکتهای نفتی یه جور متفاوتی با موارد ایمنی برخورد میکنن و بیشتر از بقیه شرکتها قوانین ایمنی دارن. و توضیح داده بود که چندتا اتفاق عظیمی که در اونها افتاده و چند علت دیگه باعث شده که این شرکتها بیشتر نسبت به ایمنی سختگیر و حساس باشن و از مثالهاش اینها رو گفته بود:

۱- مدیران بعضی از این شرکتها برای امنیت بیشتر حتی برای سفرهای شخصی اجازه ی استفاده از هواپیما های عمومی رو ندارن و باید از جتهای شرکت استفاده کنن.

۲- تک تک جلسات شرکت حتما اولش ۵ دقیقه باید راجع به یک مسئله ایمنی صحبت بشه و موضوعات میتونن کوچک و بی اهمیت باشن. از جمله این موضوعات:

                   * Paper Cut که یعنی وقتی کاغذ دست رو میره.

                   * سنگین بودن جعبه ی مخصوص لواز تحربر تو اتاق بغلی

                   * کسی که داشته تو برف بدون کفش مناسب راه میرفته

                   * رانندگی در شب

                   * استفاده درست از ناخنگیر

 حس میکنم که هر چقدر هم عمق این مسئله رو اینجا توضیح بدم بازهم تا وقتی که کسی باهاش مواجه نشه درکش نمیکنه. فرمهایی که باید برای ایمنی پر کنیم و جلساتی که در این رابطه داریم و ......

مثلا یکی از فرمهایی که پر میکنیم FLRA = Field Level Risk Assesment است. که یعنی بررسی ریسکهای کار. هر باری که یک کار جدید میخوایم انجام بدیم یا به یه مکان یا ساختمان جدید بریم باید یکی از این فرمها رو پر کنیم. باید با دقت بررسی کنیم که ریسکهای موجود در اون محل خاص و در اون کار خاصی که میخوایم انجام بدیم چیه و برای اون ریسکها توضیح بدیم که چطوری ازشون پیشگیری میکنیم.


یکشنبه گذشته برای اولین بار با خانم ل رفتیم اسکواش بازی کردیم. البته دفعه ی اول من بود و خانم ل همه چیز رو بهم یاد داد. خیلی خوش گذشت و از این ورزش خوشم اومد حسابی. اینقدر هم خسته شدم که تا رسیدم خونه خوابیدم تا شب!


کلا روزهای خیلی شلوغی رو  میگذرونم. سرکار هر روزم با دیروز فرق داره. امروز که حسابی خسته و پر از چند روز کار زیاد بودم حسابی به شوشو جان غر زدم. بعد از اینکه تعریفهای طولانی کاری تموم شد، گفت که خوبه در عوض روزهات پر از هیجان هستن. هر روز یک ماجرای جدید داری!! خودم هم همینجوری نگاهش میکنم! برای همینه که امروز بعد از اینکه یکی از بدترین و پر دردسر ترین روزهام رو داشتم رئیسم بهم گفت:

"خوشم میاد که بعد از یک روز به این فاجعه انگیزی و طوفانی هنوز لبخند میزنی!"

نمیدونم چرا این لبخند لعنتی از روی صورتم برداشته نمیشه. هرکاری میکنم همراه با لبخنده. حتی وقتی از دست بچه های تیم عصبانی هستم با لبخند باهاشون دعوا میکنم! ای کاش راحت بود تغییر این قسمت از شخصیتم!


حسین (شوشو جان مهربانمان) روزی دو یا سه بار بهم زنگ میزنه. بعضی روزها که به هر علتی نمیتونه زنگ بزنه بهم خیلی سخت میگذره. مثل دیروز. همش توی فکرم که یعنی الان چیکار میکنه؟ کجاست؟ دیشب خوب خوابیده؟ بعد صبح که میشه و بهم زنگ میزنه یه عااالمه سوال و یه عالمه تعریفی براش دارم. ولی دارم میرم سرکار و نمیتونم زیاد حرف بزنم برای همین میگم که وقت نهارم زنگ بزن.... موقع نهارم هم اینقدر فکرم درگیر کارهای روزمره است که معمولا زیاد حوصله تعریف کردن ندارم. دوست دارم حسین برام تعریف کنه و من گوش کنم. بعد هم خداحافظی کنیم و برم سر کارهام....

میگم اشکالی نداره شب که میرم خونه حرف میزنیم. شب که میشه، مثل الان، میشینم پای لپتاپ منتظر که بهم زنگ بزنه. گاهی نگاهی به ساعت میندازم و حساب میکنم که الان ایران ساعت چنده؟ 7:30 صبح؟ هنوز خوابه....

نیم ساعت بعد دوباره... و اینقدر ادامه میدم تا بالاخره حدود ساعت 11 شب به وقت من بهم زنگ میزنه. ولی ساعت 11 است و من که از ساعت 6 صبح بیدار بودم دیگه جونی برای حرف زدن ندارم... و اینجوی روزهامون میگذره.

برای همینه که شنبه و یکشنبه ها رو دوست دارم. دلی از عزای یک هفته درست و حسابی صحبت نکردن درمیاریم!

بعضی وقتها میمونم که چرا من همیشه اینقدر خسته ام ولی حسین همیشه سرحال و شاداب بهم زنگ میزنه؟


تولدم نزدیکه ولی هیچ کس نیست که برام تولد بگیره یا بهم کادو بده :( هرچند که طبق تجربه میدونم همه اینقدر مهربونن که به فکرم هستن و کادوهاشون رو برام خریدن و یه جایی انبار کردن تا وقتی که من رو ببینن و بهم کادو بدن. خاله جان هم که چندماه پیش که ایران بودم بهم کادوم رو داد.....

حسین میگه چی دوست داری برات بگیرم؟ میگم هیچی :( وقتی خودت نباشی کادو میخوام چیکار؟ :(


اینقدر خسته ام و خوابم میاد که حس عکس گذاشتن ندارم... حتما به زودی آپ میکنم همراه با عکس.

همینجوری آپدیت

$
0
0
واقعا اینقدر خسته ام که حس نوشتن ندارم ولی از طرفی نمیدونم چرا شدید حوصله ام سر رفته امشب. فقط چندتا جمله میگم و میرم.

* از چندتا چیز خیلی ناراحتم. فکر میکنم جمع شدن این ناراحتی ها روی هم باعث شده این چند روزه یه مقدار حساس باشم و از هر کوچکترین چیزی حسابی ناراحت بشم. کاش این روزا زودتر بگذره....

* بلیط سینما خریدم برای فیلم مورد علاقه ام. قسمت آخرش امروز اومد روی پرده. من نمیدونستم امروز اومده برای همین گفتم حتما بلیطش هست. همینجوری پاشدم رفتم سینما و دیدم امروز روز اولش بوده و بلیطها هم فروش رفته. منم دیگه برای فردا بلیط گرفتم و برگشتم خونه.

* سر کار خیلی سرمون شلوغه. یه جورایی همه به زانو در اومدن! امروز بعد از 1 هفته که رئیسم همش توی جلسه بود از جلوی اتاقم رد میشد بالاخره تونستم باهاش حرف بزنم. بنده خدا جون نداشت حرف بزنه از خستگی و از بس که کلافه بود. 

ولی با همه ی این شلوغی ها عاشق این کار شدم. هیچوقت باور نمیکردم که اینقدر بتونم یه همچین کاری رو دوست داشته باشم. دو روز پیش 4 نفر به تیمم اضافه شدن یعنی الان با خودم تیممون 10 نفر است. 9 نفری که توی تیمم کار میکنن همشون بچه های خوبی هستن ولی بعضی اوقات خیلی اداره کردنشون سخت میشه مخصوصا وقتی که شروع میکنن باهم بحث کردن که دیگه نمیدونم باید باهاشون چیکار کنم! همیشه هم انتظار دارن من توی بحثشون دخالت کنم و طرف یکیشون رو بگیرم که خیلی کار سختیه! 

امروز هم اسباب کشی داشتیم به ساختمون جدیدمون. البته تموم نشد ولی وسطهای کار که بودیم یکی از رئیسهامون اومد و بهم گفت میخواد اتاق کار گروه رو ببینه. بهش گفتم در حال اسباب کشی هستیم. گفت اشکالی نداره. بردمش توی اتاق نسبتا خالی و اونم کلی سوال ازم کرد. جواب هر سوالی رو که میدادم چهره اش بیشتر باز میشد! آخر سر گفت که خوشحالم که توی این شلوغی اوضاع از جانب تیم تو حداقل خوبه و همه چیز سرجاش قرار داره و کارهاتون داره انجام میشه. کلی ذوق کردم......

تعریفی ها

$
0
0
دعوام نکنید که چرا کامنتها رو جواب نمیدم و چرا پست نمیذارم و چرا عکس نذاشتم :(

خیلی خسته ام. اینقدر سرکار شلوغ و پلوغ شده که وقتی میرسم خونه فقط بیهوش میشم. صبحها که بیدار میشم فقط به این فکر میکنم که به زودی آخر هفته میشه و میتونم بخوابم!! 

ولی اینقدر خبرهای مختلف دارم که این پستم احتمالا خیلی طولانی میشه.

1- پرونده ی مهاجرت حسین به "In Process"تغییر وضعیت داد! فعلا خوشحالییییم.


2- خیلی خسته بودیم. هم من و هم حسین. پروژه قرار شد دو هفته برای کریسمس تعطیل شه. به حسین گفتم میخوای این دو هفته رو بیام ایران؟ گفت فقط دو هفته؟! خلاصه که 1 ماه بحث کردیم سر اینکه آیا برم ایران یا نه؟ در عرض این یک ماه اینقدر راجع به رفتن یا نرفتن حرف زدیم و اینکه اگر برم چیکار میکنیم؟ که دیگه واقعا دلمون میخواست که برم! به این نتیجه رسیدیم که اگر نرم ایران خیلی به هر دومون سخت میگذره بعد از این همه صابونی که به دلهامون زدیم! خلاصه رفتیم بلیط بخریم دیدیم قیمتهای نجومی میگن ( مثل 21 میلیون تومن و 12 هزار دلار!!!) بعد از کلی زنگ زدن و اینها فهمیدیم که زیادی راجع بهش فکر کردیم و باید همون 1 ماه پیش اقدام میکردیم برای بلیط خوب! و خلاصه که بعد از دو هفته به هزار تا آژانس زنگ زدن و دائما پیگیری کردن (توسط بابای مهربانمان) بالاخره امروز بلیط خریدیم به قیمت 2000 دلار!!! خلاصه که دارم میرم ایران و خیلییییی خوشحالم :((((((



3- هفته ی پیش رفتم ادمونتون. هوا خیلی سرد شده و باید برای ماشینم ریموت استارتر نصب میکردم. از یک ماه قبل وقت گرفته بودم و 100 دلار هم دیپوزیت گذاشته بودم. وقتم جمعه صبح ساعت 8:30 بود و پنج شنبه هم تا ساعت 6 سرکار بودم! وقتی رسیدم خونه فوری خوابیدم تا ساعت 3 نصف شب و بعد ساعت 3 راه افتادم به سمت ادمونتون. 

همون روزی که میخواستم برم حسابی برف اومد و جاده ها یخ زده بود. گفتم احتمالا نمیتونم برم! تا حالا توی زندگیم توی شب اونم تنهایی رانندگی نکرده بودم. حالا جاده ی یخ زده هم بهش اضافه میشد!! یکمی استرس داشتم ولی گفتم راه میوفتم وارد جاده که شدم اگر دیدم یخ زده برمیگردم. 

همه رو هم کلی نگران کرده بودم! بابام که همش میگفت نرو! ایفی رئیسم هم بعد از اینکه کلی سرم داد زد آخرش گفت که هر نیم ساعت یکبار باید بهم زنگ بزنی! گفتم آخه نصفه شبه! خوابید! گفت زنگ میزنی!!! گفتم میشه به جاش به حسین زنگ بزنم؟! حداقل ایران بعد از ظهر است و اون بیداره! که خلاصه کوتاه اومد! 

خلاصه که ساعت 3 راه افتادم و جاده خیلی خیلی خوب بود. سر راه بنزین زدم و کافی خریدم. آقاهه که کافی رو میداد دستم با یه قیافه ی نگراه بهم گفت: Please drive safe.

خلاصه که با کمی تاخیر صبح جمعه ساعت 8:45 رسیدم به دفتر Certified Radio و ماشین رو تحویل دادم. بعد رفتم نشستم توی Tim Hortons همون نزدیکی و صبحانه خوردم و بعد هم زنگ زدم به دوستهام که ببینم کجا هستن. بهم گفتن که دارن در West Edmonton Mall خرید میکنن و منم که خیلی به اونجا نزدیک بودم رفتم و بهشون پیوستم. تجربه ی سوار شدن اتوبسم هم خودش جالب بود. هوا منفی 20 درجه بود و من حدود 10 دقیقه زود به ایستگاه رسیدم. تجربه ی انجماد در ایستگاه اتوبوس بد چیزیه!!!! 

با اینکه شب در واقع نخوابیده بودم ولی زیاد خسته نبودم. کمی خرید کردیم و بعد هم برگشتم ماشین رو تحویل گرفتم. روز بعدش هم ادمونتون بودم و به خرید و گشت و گذار و مهمونی گذشت و صبح روز یکشنبه بعد از یک صبحانه ی مفصل که بچه ها برام درست کرده بودن راه افتادم برگشتم به سمت فورت مک موری. 

خوشحالم از اینکه زنده هستم و ماشینم هم ریموت استارتر داره :))))


4- فصل اسکی شروع شده. تا حالا دوبار رفتم اسکی. فعلا تنها کاری است که در طول هفته خوشحالم میکنه.



5- بسته ی مشکوک:

هفته ی پیش یه ماجرای فوق العاده سر کار داشتیم. هفته ی تکرار نشدنی ای بود.

ما در ساختمان 41 کار میکردیم تا دو هفته ی پیش که قرار بود منتقل بشیم به ساختمان 811. این دو ساختمان از هم خیلی دور هستن توی محوطه ی معدن سینکرود و دو طرف یک دروازه هستن که دو منطقه ی معدن رو از هم جدا میکنه. 

بهمون یک روز و نیم وقت داده بودن که اسباب کشی کنیم. جمعه و دوشنبه صبح و از دوشنبه عصر کارمون شروع میشد. جمعه اکثر وسایل رو منتقل کردیم. همه رو جعبه جعبه کردیم و بردیم به ساختمان 811. دوشنبه مستقیم رفتیم ساختمان 811 و شروع کردیم به باز کردن جعبه ها ولی مسلما نصف روز کم بود. از اون طرف دو تا قفسه در 41 داشتیم که هنوز منتقل نشده بودن به 811 (منتظر خدمات بودیم که اونها رو جابجا کنه)

در همین حال جابجایی 4 تا کارمند جدید برای تیمم اومده بود. 

حالا تصور کنید یک تیم 10 نفره رو که همشون توی یک اتاق دارن جعبه باز میکنن. همه ی وسایل پخش است اطراف اتاق. دو تا قفسه ای که داشتیم هنوز نیمده بودن درنتیجه لپتاپهایی که باید توی اونها میرفتن همه پخش شده بودن جاهای مختلف اتاق. از اون طرف کارمندهای جدید باید آموزش داده میشدن برای عصر که باید کار رو شروع میکردیم!

در همین حال و روز یکی از رئیسهامون از شرکت Dell اومده بود که هم یکی از کارمندهای جدید رو آموزش بده و هم با من چندتا کار انجام بدیم. 

و در همین حال 3 تا از رئیسهامون از تورنتو اومده بودن بازدید ( نمیفهمم که چرا باید همون روز اسباب کشی که اوضاع افتضاح بود میومدن بازدید!)

حالا فکر کنید که من در آن واحد باید این کارها رو میکردم:

* آموزش کارمندهای جدید

* کنترل بچه های تیم که کسی بیکار نباشه و هرکسی چیکار میکنه و اینکه با حفظ ایمنی کار میکنن.

* جواب دادن به سوالات ناتمام بچه ها راجع به اینکه هرچیزی رو کجا بزارن.

* به طور دائم رئیسی که از Dell اومده بود من رو صدا میکرد و یه کاری بهم میگفت که تا من میخواستم اون کار رو انجام بدم یه کار دیگه پیش میومد مجبور میشدم برم و اون رئیسه هی عصبانی میشد که چرا من کارها رو ول میکنم!

* جواب دادن به کسانی که برای بازدید اومده بودن.

فکر کنم میتونید تصور کنید که در چه وضعیتی بودم! حالا در همین حال یهو متوجه شدیم که یه سری وسایل رو از 41 نیوردیم و همینطور هم عصر برای انجام یک سری کارهای پروژه دو تا ماشین لازم داشتیم و دیدیم که برای ماشین دوم مجوز ورود به سایت نگرفتیم که باید از ساختمان 41 میگرفتیم. منم اون یکی ماشینم رو با 6 تا از بچه ها ساعت 11 صبح فرستادم ساختمان 41 که این کارها رو انجام بدن. ساعت 1 باید کارهای مربوط به پروژه رو شرروع میکردیم ولی هنوز بچه ها برنگشته بودن! که یکهو یکیشون زنگ زد که آره اینجا یه بسته ی مشکوک پیدا شده و ما رو اجازه نمیدون خارج بشیم و جاده رو بستن تا پلیس و گروه خنثی کننده ی بمب بیان و ببینن این جعبه چیه! و فقط ما رو فرستادن ساختمان بغلی! حالا هیچ ماشینی ندارم و 6 تا کارمند هم کم دارم! و باید کار رو هم شروع کنیم. به رئیسم گفتم برنامه ی فردا رو کنسل کنیم؟! گفت نه الان زوده هنوز وقت داریم! خلاصه که ساعت 3 بچه ها برگشتن! رئیسم گفت امروز اضافه کار می ایستیم تا این کار رو انجام بدیم. با اینکه تا ساعت 6 سرکار بودیم ولی کارها تموم نشد و موند برای سه شنبه صبح. 

صبح سه شنبه فاجعه بار تر از روز قبل بود. نمیخوام تعریف کنم که چقدر وحشتناک بود! ولی هیچوقت نمیخوام به اون دو روز برگردم. حتی دیگه نمیخوام یادم بیاد که چقدر اتفاقهای بدی اون سه شنبه افتاد.......

تولد

$
0
0
نمیدونم چمه. عصبی هستم. استرس دارم. الکی! گفتم شاید بنویسم کمی راحت بشم. 

هفته ی دیگه دارم میرم ایران. اصولا باید خیلی خوشحال باشم. ولی در کنار خوشحالی بیش از اندازه، یه استرس عجیبی هم دارم. نمیدونم چرا؟! شاید هم میدونم چرا. چونکه مدتش کمه و میترسم زودی تموم شه. چونکه دلم اینقدر تنگه که میترسم 10 روز کافیم نباشه تا دلم باز شه. چون اینقدر از فشار کار خسته ام که دلم میخواد 1 سال برم مرخصی. چون میدونم وقتی برم پیش حسین دیگه نمیخوام برگردم اینجا. چون دلم میخواد که این 10 روز فقط خودم باشم و حسین و دنیایی که توش خبری از کار و فکر و مشغولیات ذهنی نیست ولی میدونم که همچین چیزی امکان نداره و باید دنیام رو با یه عالمه آدم دیگه شیر کنم و .....


کارمون همچنان شلوغ پیش میره. هفته ی پیش با بچه های شرکت شام بیرون بودیم. حدود 30 نفر بودیم که سر میزهای مختلف تقسیم شده بودیم. رئیس کل شرکت اومد سر میز ما و شروع کرد با من صحبت کردن. بهم گفت که میدونم سرت خیلی شلوغه و خیلی جاهای پروژه خوب پیش نمیره ولی میدونم که هیچ کدومش تقصیر تو نیست و من از کارت خیلی راضی هستم. یه آفر جدید برای استخدام ثابتت همراه با اضافه حقوق توی راه است. هفته ی دیگه برات میفرستم. 

پنجشنبه بود که این آفر رو برام فرستاد. از حقوق جدیدم راضی هستم و همچنین استخدام تمام وقت میشم که برام سودهایی داره در جای خودش. 

فقط گاهی فکر میکنم که چی میشد که همین کار و همین درآمد رو توی ونکوور داشتم به جای اینجا؟ 

نه سرمای فورت مک اذیتم میکنه و سختی کار. تنها چیزی که اذیتم میکنه اینکه که خیلی از چیزهایی که میخوام اینجا نیست و باید همش به این فکر کنم که کی میرم ادمونتون یا کلگری که چیزی که میخوام رو بگیرم یا انجام بدم.

دلم برای شکیبا کوچولوم هم خیلی تنگ شده :( همه ی لحظه های قشنگ بزرگ شدنش رو از دست دادم.


نمیدونم توی پستهای قبلی گفته بودم یا نه؟ ولی یک هفته بعد از تولدم، توی خونه مهمونی گرفتم. یه سری از دوستام رو دعوت کردم که خیلیهاشون نتونستن بیان. ولی کلن شب خوبی بود. یه سری عکس جدا کردم براتون بزارم از اون روز.

این بادکنک رو خانم ل، برام خریده بود:

 نمیدونم چرا یهو دلم خواسته بود کلی غذا درست کنم. تقریبا 2 روز در حال آشپزی بودم. 

اینم از ماحصل کار:

پیش غذاها:

اسنک پنیر:

چیکن فینگر با سس عسل:

اگ دویل:

میز شام:

شامل: ژیگو با سس قارچ - خورش قیمه - ته چین مرغ (دستپخت خانم ل) - مرغ با شوید (دستپخت خانم ل) 

سالاد، بورانی اسفناج، بورانی لبو:

کیک تولد:

Safety

$
0
0
بالاخره بعد از مدتها از آموزشهای "ایمنی"سینکرود تاثیر گرفتم و به طور مستقیم در زندگی شخصیم اعمالش میکنم. 

- چند روز پیش میخواستم از پله ها برم پایین دیدم هوا تاریکه و خیلی خوب نمیبینم. روی پله ی دوم یه لحظه صبر کردم، Field Level Risk Assessment انجام دادم. یعنی محیط اطرافم رو بررسی کردم و به این نتیجه رسیدم که چون پله ها وسطش یه چرخش خیلی ناگهانی داره، توی این تاریکی "ممکن"است که بخورم زمین. درنتیجه برگشتم بالا و چراغ رو روشن کردم و بعد رفتم پایین. 

- امروز داشتم از کنار میزم رد میشدم، دیدم که یه لیوان چایی کنار میز است. یه لحظه در عرض 1 ثانیه بررسی کردم که وقتی من بشینم روی صندلی و پام رو بندازم روی اون یکی پام، حتما پام میخوره به این لیوان و باعث افتادنش میشه. سریع لیوان رو جابجا کردم. 

از این مثالها زیاد دارم! گاهی خودم تعجب میکنم که چطوری شد اینجوری شدم؟


از این گذشته با اینکه خیلی خسته ام این پست رو خواستم بذارم که راجع به اتفاقی که قبل از کریسمس افتاد بگم. درست 2 روز مونده به تعطیلات کریسمس، یکی از کاربرانمون وارد اتاق شد و از من خواست که باهاش به اتاق بغل برم تا برای چندتا کار کمکش کنم. من بچه های تیمم رو توی اتاق کار خودمون تنها گذاشتم و به اتاق بغل رفتم. در همین حین یکی از بچه های تیم به اسم موریس که روز آخر کارش هم بود، موهای تنها دختر تیم رو میکشه. دختره ناراحت میشه و برمیگرده به سمت موریس و موریس هم فکر میکنه که دختره میخواد تلافی کنه در نتیجه پشتش رو میکنه و میخواسته فرار کنه که فرد سوم که روی صندلی نشسته بوده، میچرخه به طرف صحنه که ببینه چه خبره؟ در همین حین موریس به سمت این فرد سوم میرفته که پاهاشون به هم گیر میکنه و موریس با زانو میخوره زمین. 

من وقتی وارد اتاق شدم صحنه ای که دیدم این بود که موریس افتاده بود روی زمین و همه داشتن ناراحت نگاهش میکردن. 

اولین بارم بود که به عنوان لیدر باید با همچین مسئله ای برخورد میکردم و اصلا نمیدونستم که چیکار باید کنم! فقط میدونستم که اول از همه باید گزارش بدم که یه نفر مجروح شده. سریع به رئیسم ایفی زنگ زدم که اون هم گفت زنگ بزن به رون رئیس شرکت. منم سریع به رون زنگ زدم که حسابی شاکی شد و گفت که بگو موریس برای من یه ایمیل بزنه و ماجرا رو شرح بده. 

موریس توی ایمیلی که زد از کلمه ی Horseplay استفاده کرده بود که من اون موقع نمیدونستم چه معنی ای میده؟ و نمیدونستم که اینقدر قراره همه چیز به خاطر همین یک کلمه بد بشه! 

رون خیلی عصبانی بهم زنگ زد و گفت که یعنی چی که اینا داشتن Horseplay میکردن؟ مگه تو اونجا نبودی؟ گفتم من واقعا توی اتاق نبودم! گفت حتی اگر هم نباشی اینا باید بدونن که انجام این کار توی سینکرود ممنوع است و خلاصه که حسابی دعوا شدم. بعد گفتم خوب آیا حالا باید این رو به سینکرود گزارش بدیم یا نه؟ گفت صبر کن من باید با HR صحبت کنم. صبح روز بعدش رون همچنان عصبانی بهم زنگ زد که گزارش بده. 

من وقتی گزارش رو برای سینکرود فرستادم حالا تازه رئیسهای سینکرود شاکی شدن که چرا 1 روز طول کشید تا این رو به ما گزارش بدی؟ و باید دیروز میگفتی و خلاصه که وضعیت افتضاحی داشتیم دو روز آخر کاری قبل از کریسمس. 

قبل از اینکه برای تعطیلات کریسمس خداحافظی کنیم. رون بهم گفت که احتمال زیادی داره که بعد از برگشتن از تعطیلات مجبور بشه اون دو نفر رو اخراج کنه! و قسمتی از این ماجرا رو تقصیر من میدونه و فکر میکنه که من به اندازه ی کافی با بچه ها سختگیر نبودم. 

خلاصه که این ماجرا دو هفته تعطیلات کریسمس رو برام تلخ کرد و همش نگران بودم که وقتی برگردم چی میشه؟

الان که دو هفته از این اتفاق میگذره، هنوز داستان ادامه داره. اون کلمه ی Horseplay خیلی بد شده چون بین همه پیچیده و همه میگن اگر فقط خورده بود زمین اینقدر مهم نبود که داشتن Horseplay میکردن. هنوز دارن صحبت میکنن که آیا کسی رو اخراج کنن از تیم یا نه؟ و هر چند روز یه بار یه میتینگ میذارن و راجع به اون قضیه صحبت میکنن. درنتیجه هر چند روز یه بار دوباره همه چیز یادم میاد و عصبانی میشم. ولی همین اتفاق درس بزرگی شد برام. حداقلش اینه که سختگیر تر از قبل با بچه ها برخورد میکنم! امیدوارم که فقط این ماجرا و دوره اش هرچه زودتر و به خوبی بگذره.....

از ایمنی گذشته، دو هفته ای که ایران بودم خیلی بهم خوش گذشت. از یک طرف خیلی خوشحالم که رفتم ایران و از طرفی بیشتر دلتنگ شدم. یه پست مفصل بعدا میذارم راجع به سفرم به ایران :)

خوش باشید!


خبرهای جدید

$
0
0
خیلی وقته که آپ نکردم میدونم!

این چندوقته اینقدر اتفاق افتاده که نمیدونم چیو تعریف کنم؟!

تیمم به 13 نفر افزایش پیدا کرده و سرم از همیشه شلوغ تره. هر روز عصر هم از سرکار که برمیگردم با خانم ل میریم ورزش! اگر همینجوری ادامه بدیم فکر کنم تا چندوقت دیگه تاثیرات خوبی ببینیم :دی شنبه ها هم که به اسکی میگذره یکشنبه ها هم کل روز در حال بشور و بساب و آشپزی هستم! خلاصه که برای همین اصلا وقت آپدیت کردن ندارم!

سه شنبه هفته پیش بالاخره حسین بعد از 7 ماه و 2 روز پاسپورت ریکوئست شد. که یعنی باید پاسپورتش رو بفرسته آنکارا و ویزاش رو بگیره. از اونجایی که خیلی هایی که همزمان با ما اپلای کرده بودن از یک ماه پیش دائم داشتن ویزا میگرفتن ما هم خیلی امیدوار و منتظر بودیم و این انتظار همه چیز رو سختتر کرده بود! روزهای آخرش خیلی داشت بهمون سخت میگذشت واقعا! البته الان هم مطمئنن تا وقتی که ویزا توی پاسپورتش نخوره کامل خیالمون راحت نمیشه ولی ایشالا به زودی اون اتفاق هم میوفته  :) از طریق یک آژانس پاسپورتش رو فرستاد برای آنکارا و الان هم در حال تصمیم گیری هستیم که برای کی بلیط بگیره که بیاد؟ به رئیسش که گفته بعد از عید دیگه نمیره سرکار! فعلا داریم یواش یواش جلو میریم. 

از طرف دیگه من حدود 4 ماه پیش اپلیکیشن سیتیزن شیپ ام رو فرستادم و چند روز پیش نامه اومد که همه ی مدارکم کامل بوده و بررسی اپلیکیشنم رو شروع کردن. این هم خبر خوبی بود چون اپلیکیشن بابا اینا برگشت خورد انگار ناقصی داشته و باید دوباره بفرستن. امیدوارم که همونطور که وبسایت CIC میگه بررسی این اپلیکیشن هم 18 ماه بیشتر طول نکشه. البته عجله ای هم که نیست!

سرکار هم دائم بالا و پایین داریم. از طرفی کارم سرم رو حسابی شلوغ میکنه و اصلا نمیفهمم کی روز تموم میشه. از طرفی اینقدر مسئولیتم زیاده که گاهی دلم میخواد فقط بشینم و هیچ کار نکنم! گاهی دلم میخواد مغزم بره تعطیلات! مخصوصا با داشتن 12 نفر توی تیمم هر روز یه بساطی داریم واقعا! 

در حال حاضر 3 تا ماشین دستمه. این چندوقته اینقدر برای ماشینهامون اتفاقات مختلف افتاده که دیگه خجالت میکشم زنگ بزنم به رئیسم بگم بازم مشکل داریم! اول یکی از ماشینها یک جریمه شد که جای اشتباه پارک کرده بود. بعدش یکی دیگه از ماشینها پرچم مخصوص ورود به معدنش دزدیده شد. صبح که اومدیم دیدیم یکی پیچهاش رو باز کرده و برده! بعد از اون یکی دیگه از ماشینها دنده اش شکست. بعد همون ماشین رو که فرستادیم برای تعمیر معلوم شد که راننده ام یک سری وسایل رو توی ماشین جا گذاشته بوده که باید برمیداشته. و کلی دردسر شد تا بریم و اون وسایل رو از ماشین بگیریم! چند وقت بعدش یکی دیگه از راننده ها سوئیچ ماشینش رو گم کرد و باید میرفتیم از یک جای دوری که ماشین ها رو ازش اجاره کردیم، سوئیچ یدک میگرفتیم. آخرش هم هفته پیش یکی از راننده ها از ماشین در حالیکه روشن بود پیاده میشه و درهای ماشین قفل میشن و سوئیچ توی ماشین روشن! باز دوباره مجبور شدم یکی رو بفرستم همون جای دور تا کلید یدک این یکی ماشین رو بگیره! خلاصه که بساطی دارم با راننده هام و ماشین ها! 

یک چیزی رو هم که اصلا دوست ندارم اینه که هرکی توی تیمم کار اشتباه میکنه من همش دادهاش رو میشنوم. ماه پیش یکی از بچه ها دو بار خواب مونده بود و دیر اومد سرکار. اینقدر رئیسم من رو دعوا کرد :( منم مجبور شدم کلی اون پسره رو دعوا کنم! حالا رفته یه ساعت خریده که صبحها هم موبایلش زنگ بزنه و هم ساعتش! خدارو شکر این ماه اصلا خواب نموند!

هفته پیش با خانم ل رفتیم "بازیهای زمستانی". دلم میخواست توی این این پستم عکسها و مطلب مربوط به این پارک بازیهای زمستانی در فورت مک موری ولی دیگه میذارمش برای دفعه بعدی. ایشالا زودی با عکسها و اون مطلب برمیگردم.


Winter Play

$
0
0
گفتم که با عکسهای بازیهای زمستانی برمیگردم! اول یه چندتا خبر بدم بعد برم سراغ عکسها:

- پروژه امون خیلی به آخرهاش نزدیکه. یکمی کار آروم شده تا بتونیم جمع و جور کنیم. ولی هنوز یک قسمت خیلی مهمی از سینکرود باقی مونده که اون قسمت به اسم "آورورا"حدود یک ساعت با سایت اصلی فاصله داره. بعد از کلی جلسات و مشورت و برنامه ریزی قرار بر این شد که نصفی از تیم من برای یک ماه منتقل بشه به اونجا. این انتقال به این معنی است که برای اینکه ساعت 8 سرکار باشیم باید یک ساعت زودتر از همیشه سوار اتوبوس بشیم (ساعت پنج و نیم). بچه ها خیلی شاکی هستن ولی تصمیم گرفته شده و حتی امروز در طی یک جلسه تلفنی که با رئیسم داشتم تصمیم گرفتیم که چه کسانی رو با خودم ببرم "آورورا". یک قسمت کوچیکتر تیم (5 نفر) باقی میمونن توی سایت اصلی. این قسمت تیم یک مدیر موقت نیاز داره تا من دوباره برگردم. برای همین قرار شد یکی از بچه های تیمم رو ارتقا بدم به مدیر موقت برای این سایت و بجاش یک نفر رو استخدام کنیم. 

- با جناب شوشو جان تصمیم گرفتیم که فعلا نیاد کانادا..... خیلی غمگین ناک است ولی هرجوری فکر کردیم منطقی و عقلانی ترش اینه.... خلاصه که بازم حالا حالا ها وضعیت ادامه داره....

- اون موقعی که برف به اوجش رسیده بود از حیاطمون یک عکس گرفتم جالبه. یک میز توی حیاط داریم که تقریبا زیر برف مدفون شده بود!

- برم سراغ عکسهای بازیهای زمستانی:

کل محوطه:

محوطه از یک زاویه دیگه:

مجسمه های یخی:

یونیکورن:

اسب بالدار:

اژدها - اگر دقت کنید از دهنش آتیش هم داره میزنه بیرون :)))

اژدها از پشت:

اینو نمیدونم چه حیوونی است!

سرسره ی یخی:

این سرسره کاملا از یخ درست شده بود. یک پله داشت میرفتیم بالا و بعد سر میخوردیم پایین. ما هم سوارش شدیم خیلی بامزه بود فقط خیلی سفت و سخت بود....

مجسمه برفی:

قارچ برفی:

مبل برفی!

احتمالا پادشاه برفی!

ماز برفی!

اینقدر طول دیوارهاش کوتاه بود که وقتی ما رفتیم توش از دیوارها بلندتر بودیم و میتونستیم مسیر درست رو تشخیص بدیم!! بله درسته برای بچه ها ساخته شده ولی اشکالی نداره بزرگها هم ازش لذت ببرن که :دی

دختر سرگردان در ماز!

سرسره یخی مخصوص نینی ها:

چادرهایی که توشون چیزهای مختلفی برگزار میشد.

دم در یکیشون یک محفظه ی دراز و چوبی پر از برف گذاشته بودن بعد روی برفها یک لایه شیره میریختن و بعد چوب بستنی میدادن دست مردم و خودمون باید چوب بستنی رو میچرخوندیم دور برف شیره ای شده. میشد شبیه بستنی یخی! خوشمزه بود. یادم رفت از خود محفظه و عملیاتش عکس بگیرم ولی از بستنیش عکس دارم.

اینم عکس اون ظرفی که توش این رو درست میکنن که از اینترنت پیدا کردم:

اینجا هم یک شیب تند درست کرده بودن مخصوص اسکی و اسنو بورد. چندتا پسر جوون هم با اسنو بورد داشتن حسابی نمایش میدادن.


سلام بعد از یه عالمه وقت!

$
0
0
سلام :)

 

من حالم خوبه! مرسی از احوالپرسها و سراغ گرفتنهاتون. یه مدتی خیلی سرم شلوغ بود. یه مدت هم تصمیم گرفتم آپدیت کنم دو تا هم پست نوشتم ولی چون میخواستم عکس بزارم و وقت نکردم اون دو تا پست هیچوقت فرستاده نشدن! بعدش هم اینقدر غیبتم طولانی شد که ازتون خجالت میکشیدم برگردم. تا اینکه بالاخره امروز تصمیم گرفتم که بیام و بنویسم.

۵ ماه گذشته خیلی خاص بودن برام. خیلی اتفاقا افتاده. تغییرات زیادی توی زندگیم بوده و خیلی چیزهای جالب و قشنگ که دوست دارم هر کدوم رو براشون یه پست جداگانه با عکس بزارم!!! حالا به اونجا هم میرسم. الان یه مقداری سرم خلوت شده.

خبرها رو فعلا  سریع میگم و میرم جلو تا بعدا پستهای کوچولو و موردی بزارم.

بالاخره ویزای شوشو رو گرفتیم. توی ویزا تاریخ اعتبار ویزاش رو متفاوت با چیزی زده بودند که در ایمیل بهمون گفته بودن. به همین خاطر شوشو جان مجبور شد که زودتر از موقعی که تصمیم گرفته بودیم بیاد کانادا. دقیقا ۷ ماه طول کشید تا ویزا اومد.

شوشو چهار ماه پیش اومد کانادا. از اونجاییکه برنامه ی اومدنش رو مجبور شد عوض کنه خیلی کارها ایران داشت که انجام نشده باقی مونده بود برای همین مجبور بود که زود برگرده. مدتی که قرار بود بمونه ۶ هفته بود. اون مدت رو کنار شوشو حسابی مشغول بودیم. روز شنبه ای که پرواز داشت که برگرده به خاطر یه سری مشکلات مدارکی نذاشتن سوار هواپیما بشه!!! و بعد از کلی دردسر رفتن به ادمونتون، دست از پا درازتر برگشتیم اینجا! بالاخره بعد از کلی پیگیری و اینها یک ماه پیش کارش درست شد و رفت ایران.

توی این مدتی که شوشو اینجا بود کلی مسافرت رفتیم و کارهای مختلفی کردیم که حتما باید براشون کلی پست بزارم بعدا!

بالاخره تونستم یک هفته مرخصی بگیرم و با شوشو یک هفته رفتیم ونکوور. از آخرین باری که بابا و خواهرها رو دیده بودم، بیشتر از ۱۰ ماه میگذشت!


پروژه امون هم بالاخره تموم شد!! الان تقریبا دو ماهی میشه که پروژه تموم شده. روزای آخر خیلی سرمون شلوغ بود ولی بالاخره با خوبی و خوشی جمع و جور کردیم و همه چیز رو تحویل دادیم. بعد از اینکه پروژه شد من و بقیه ی بچه های پروژه که کارمند شرکت بودن و نه قراردادی، برگشتیم به ساختمون اصلی شرکت. رئیسم بهم گفت که فعلا پروژه ی دیگه ای نداریم که تو رو بفرستیم! به همین خاطر فعلا توی قسمت اصلی شرکت کار کن تا پروژه ی بعدی. اون مدتی که اونجا بودم، کارم بیشتر مدیریت کردن عمومی کارمندها بود. رفت و آمدهاشون، مرخصی و ها اضافه کاری ها و اینجور چیزا. خیل بد نبود ولی خوب اولا به هیجان انگیزی پروژه نبود دوما هم کامپیوتری نبود!

دقیقا ۲ هفته اونجا بودم که یه کاری از طرف شهرداری فورت مک موری به شرکتمون پیشنهاد شد برای مدیریت دیتابیس هاشون و من هم سریعا قاپیدمش! هم تجربه اش رو داشتم و هم خیلی دوست داشتم که یه کار مرتبط با رشته ام انجام بدم. خلاصه که الان هم دو هفته ای است که اینجا کار میکنم. محل کار داون تاون است و صبح ها ۱ ساعت دیرتر بیدار میشم و خلاصه که فعلا خوبه و راضی هستم. 


آخرین خبر هم اینکه به زودی عروسی خواهر شوشو است. و من هم دارم میرم ایران. حدود ۲ هفته ایران هستیم و بعد با شوشو برمیگردیم اول میریم ونکوور به دیدن خانواده و بعد میایم فورت مک موری!

برای عروسی کلی ذوق دارم. انگار خواهرم داره عروس میشه. تا حالا شخصی که اینقدر بهم نزدیک باشه عروس نشده! لباسم هم داره ایران دوخته میشه با پارچه ای که مامان حسین روز بله برون برام  اوردن. فکر کنم خیلی خوشگل بشه.

دیگه فعلا اینها خبرهامون بودن! تا برگردم و جزئیات رو بگم. فعلا.....

 

صبح زیبا

$
0
0
اینجا یکی از عادتهای مردم اینه که در رو برای هم نگه میدارن. وقتی در حال عبور از یک در هستن، اطراف رو نگاه میکنن و اگر کسی پشت سرشون باشه، در رو برای اون شخص نگه میدارن تا برسه. یکی از عادات مودبانه ی اجتماعی است.

ساختمانی که من توش کار میکنم در ورودیش دوتایی است. یعنی باید از دو تا در عبور کنیم تا وارد لابی بشیم. امروز صبح من و یه آقایی دقیقا هم زمان به در اول رسیدیم. من هم طبق عادتی که یاد گرفتم و چون اون مسن بود، در رو باز کردم و نگه داشتم تا اون اول رد شه و بره تو. اون هم نرفت! واستاد و به من گفت تو اول برو! منم اینجا برگشتم به عادت ایرانی تعارف و گفتم امکان نداره! شما اول! خلاصه اون رفت تو و با خنده گفت پس منم در دوم رو برات نگه میدارم!! بعد در رو برام نگه داشت تا من برم تو و کلی هم خندیدیم. امروز صبحم اینجوری زیبا شروع شد. البته یه دلیل دیگه هم دارم. امروز صبح رفتم خانم ل و مادرش رو برسونم فرودگاه و برگشتنه چون زود رسیدم به محل کارم، رفتم Tim Hortons و برای صبحانه یک کافی همراه با ساندویچ صبحانه ی مورد علاقه ام گرفتم و حسابی شارژ شدم.

فردا صبح هم مسافرم. اول میرم تورنتو و یک شب مهمان دختر خاله جان هستم و یکشنبه از تورنتو پرواز دارم. تا حالا تورنتو نبودم و الان کلی ذوق دارم :) حیف که کوتاه مدت اقامتم اونجا......

سعی میکنم تا قبل از ایران رفتن با یک پست عکس دار برگردم....

 

آپدیت بعد از یک عالمه وقت دیگه!

$
0
0
خیلی وقته که دلم میخواد بنویسم. کلی هم مطلب جمع کردم همه رو گذاشتم برای وبلاگ. ولی وقت نمیکنم. زندگی مشترک بیشتر از اونی که فکر میکردم ازم وقت و انرژی میگیره! شاید یواش یواش درست بشه اوضاع

دوست دارم بیام و کلی عکس بگذارم. باید خودم رو مجبور کنم که شبها که میرم خونه حتما یه سر به اینجا بزنم.

آخرین مطلبی که نوشته بودم برای قبل از عروسی خواهرشوهر جان بود. ما رفتیم ایران. در مراسم جهاز بینان، حنا بندان، عروسی و پاتختی شرکت کردیم! عروسی خیلی خوب و عالی برگزار شد و زوج عاشقمون رو هم فرستادیم خونشون! در عرض یک هفته ماشین رو فروختیم و کارهای دیگه رو هم سر و سامون دادیم و بعد هم دوتایی برگشتیم کانادا.

پرواز برگشت رو به ونکوور گرفته بودیم که اول سری به خانواده بزنیم. سفر خیلی خوبی بود. مامانبزرگ و اینها رو قبل از برگشتشون به ایران یکبار دیگه دیدیم. رفتیم آکواریوم ونکوور که خودم هم تا حالا نرفته بودم. آخه چندوقتیه که خواهر جان در قسمت عکاسی آکواریم کار گرفته! در نتیجه خواهری مهمونمون کرد. بسیار روز خوبی بود.

بعد از ونکوور هم دوباره با چشمهای خیس و دل گرفته سوار هواپیما شدیم و برگشتیم فورت مک موری. به محض برگشتن شروع کردیم دنبال آپارتمان گشتن که اتاق خونه ی خانم "ل"دیگه برای زندگی مشترکمون خیلی کوچیک بود. یک هفته هم نشد که یک آپارتمان خیلی دوست داشتنی پیدا کردیم و آخر ماه سپتامبر جابجا شدیم. برای اولین بار دوتایی شروع کردیم به خرید وسایل خونه. مزه ای که اون دوران داشت فکر نمیکنم هیچوقت توی زندگیمون تکرار بشه! مخصوصا که خیلی از وسایلی که اینجا میخریم توی بسته بندی هستن و خودمون باید باز کنیم و با پیچ و مهره سرهم کنیم! میز تلویزیونمون ۸ ساعت تموم طول کشید تا سرهم شد! ولی کلی هم مزه داد! مبلهایی که خریدیم برای درب آپارتمان خیلی بزرگ بودن و به سختی وارد شدن! ولی عوضش خیلی دوستشون داریم. چون خیلی راحتن! مخصوصا برای لم دادن جلوی تلویزیون! از اونجایی که مبلهای بزرگی خریدیم جای زیادی برای میز نهارخوری برامون نموند. درنتیجه یک میز کوچیک دونفره به صورت آنلاین خریدیم و یک هفته صبر کردیم تا به دستمون رسید.  

بعد هم یواش یواش شروع کردیم به باز کردن جهازی که مادر جان بنده با هزاران سختی از ایران با خودش آورده و یا از ونکوور خریده و با هزاران سختی برامون فرستاده بود اینجا! هرکدوم از این وسایل رو میبینم یاد مامان و زحمتاش سر اینها میوفتم. و اینکه چقدر هرکدومش رو با ذوق برام خریده!

آپارتمانمون خیلی کمد نداره. البته بد نیست ولی خوب برای وسایلی که ما داریم کمه! در عوض یک انباری بزرگ ته راهروی بیرونی داریم که خیلی کمکه. کلی از وسایل رو همونجوری بسته بندی شده گذاشتیم توی انباری که در خانه ی بزرگتری که قصد داریم بخریم استفاده کنیم!

الان ۵ ماهه که توی آپارتمانمون زندگی مشترکمون رو شروع کردیم. و ۴ ماهه که شوشو جان به من پیوسته در محل کار!!! اکثرا صبح ها باهم میایم سر کار و عصرها باهم برمیگردیم و نهار رو باهم میخوریم! مگر اینکه شوشو لازم باشه برای ماموریت به یکی از سایتهای دیگه بره! اینقدر به بودنش در هر لحظه ی زندگیم عادت کردم که روزهایی که میره سایتهای دیگه واقعا دچار افسردگی میشم. حتی دلم نمیخواد تنها ناهار بخورم! همیشه میشنیدم که بده زن و شوهر باهم یک جا کار کنن! حالا میگم آره بده چون اینقدر ما به هم وابسته شدیم که تحمل دوری چندساعته هم دیگه نداریم! ولی از بقیه نظرها واقعا راضی هستیم!

این کار دار شدن شوشو هم ماجرایی داشت! یک روز رئیس جان بنده گفت که باید باهم بریم به شهر برای یک کار اداری. من شال و کلاه کردم و سوار ماشین ایشون که شدم گفت شنیدی که یه پست جدید باز شده؟ گفتم بله! گفت نظرت چیه که شوشوی شما رو استخدام کنیم؟ گفتم جاااانمممم؟؟؟ گفت آره فلانی پیشنهاد داده! و گفته که خیلی کار این شوهر شما درسته و خیلی وارده و غیره.... و من هم خوشم اومد از این پیشنهاد و میخوام به شوهرت پیشنهاد کار بدم!!

من گفتم آخه درسته که این کار کامپیوتری است ولی با رشته و زمینه ی شوهرجان ما فرق داره ها! گفت اشکالی نداره! ایشون هروقت که دلشون خواست میتونن از شرکت برن! میتونه دائم در جستجوی کار باشه و هروقت در زمینه ی خودش پیدا کرد میتونه بره!!!! گفتم رئیس جان شما زیادی مهربون نیستید احیانا؟؟؟ (البته این قسمت رو توی دلم گفتم!)

وقتی که رسیدیم به شهر و کارمون تموم شد، رئیس جان گفت که هنوز خیلی وقت داریم. شوهرت کجاست الان بریم ببینیمش؟؟ شوهرجان ما اون موقع داشت کلاس زبان میرفت! من هم گفتم باید کالج باشه! گفت سریع بهش زنگ بزن. منم اس ام اس زدم بهش و گفتم ۱۰ دقیقه ی دیگه توی لابی کالج - رئیسم میخواد ببیندت! بنده خدا از بس شکه شده بودم یه عالمه هنگ بود! بعدش هم با استرس فراوان کلاس رو ترک کرده و ما رو در کافی شاپ ملاقات کرد! رئیسمون هم ۵ دقیقه ای باهاش صحبت کرد و بهش پیشنهاد کار داد و گفت از دوشنبه شروع میکنی!!!! و ما رو در یک شک مقطعی در کافی شاپ رها کرد و رفت.

اکثر دوستها و آشنایان از اینکه شوهرجان یک ماه بعد از اومدنش کار در رشته ی خودش پیدا کرد و مجبور به کار کردن در کافی شاپ و فروشگاه نشد نهایت تعجبات خودشون رو اعلام میکنن. و ما خودمون رو بینهایت مدیون دوستمون که این پیشنهاد رو داد و رئیسمون که قبولش کرد میدونیم!

حالا اینا باشه تا زودی برگردم.....

 

Article 4

$
0
0
چندوقتیه که خیلی به نوشتن فکر میکنم. به اون موقع ها که وبلاگم هر روز آپدیت میشد. دلم برای نوشتن تنگ شده. ولی هرجوری فکر میکنم میبینم خونه که فرصت نمیکنم، سرکار هم معمولا سرم شلوغه ولی روزهایی مثل امروز میتونم بنویسم!

عصرها ساعت ۵:۳۰ میرسیم خونه. سعی میکنیم که یک روز درمیون بریم جیم (باشگاه بدنسازی!) البته این جیم خیلی مفصله و همیشه یه کاری پیدا میشه توش. یک پارک آبی سرپوشیده که چندتا استخر با سایزهای مختلف داره، یک قسمت بزرگ بدنسازی با کلی ماشین و دستگاه، یک زمین بدمینتون، زمین بسکتبال، یک دیوار سخره نوردی، زمینها اسکواش و ..... با ماهیانه ۵۷ دلار میتونیم عضو این ورزشگاه بشیم و از همه ی وسایل استفاده کامل کنیم. ما فعلا یک ماه عضویت گرفتیم تا ببینیم چندبار توی یک ماه میریم؟!

خلاصه که بعد از رسیدن به خونه بعد از کار، تا استراحتی بکنیم و یه چیزی بخوریم باید آماده بشیم برای جیم رفتن. حدودای ساعت ۸ از جیم برمیگردیم و تازه باید یک فکری برای شام و نهار فردامون کنم. گاهی اوقات موقع برگشتن از جیم آقای شوهر دلش subway میخواد و میگه: "خونه که شام نداریم؟!"منم که از خدا خواسته! میگم subway؟؟؟ و تو دلم قند آب میشه که آقای شوهر subway رو خیلی دوست داره!

بعد از رسیدن به خونه یک فیلمی میگذاریم و من در حین تماشا کردن به آشپزی مشغول میشم! معمولا در حین آشپزی کمی  به دردل راجع به مسائل روزانه با شوهرجان میپردازم (ترجمه کنید غرهای زنانه!) که ایشون هم با صبوری فراوان گوش میدن و بعد با استفاده از زبان چرب و روشهای خودشون ما رو خر کرده و روانه ی ادامه ی کار میکنن! (امیدوارم که خدا هیچوقت این صبوری رو ازمون نگیره که من بدجوری معتاد این درد و دلهای شبانه شدم!) بعد هم غذا برای ظهر روز بعد توی ظرفهامون میگذارم و کمی جمع جور میکنم. این موقع ساعت حدودای ۱۰:۳۰ باید باشه! آقای شوهر هم معمولا روی مبل لم داده و با لپتاپش کار میکنه و همزمان فیلم میبینه! منم میرم با زورگویی فراوان لپتاپ رو از دستش میگیرم و میذارم روی میز و در کمال لوسسییی میگم بقیه ی فیلم رو باهم ببینیم!

دوست دارم چندتا عکس از خونمون بذارم که کلی با ذوق و شوق چیدیمش! اگر توی یکی از این شبها فرصت کنم عکسها رو آپلود کنم!

آخر سر هم توی پرانتز این رو بگم! ما آپارتمانمون همه چیزش خوبه به جز یک چیز! اون هم اینکه ماشین ظرفشویی نداره (اینجا یخچال، گاز، ماشین ظرفشویی، لباسشویی و لباس خشک کن و بعضا ماکروفر جزو خونه است و اشخاص این وسایل رو با خودشون جابجا نمیکنن!) آپارتمانمون چون کوچیکه جای ماشین ظرفشور نداره و ما هم که حسااااابی بد عادت! از اون اول شوشو جان مسئولیت سخت ظرف شستن رو قبول کرد!!! درنتیجه ما با آرامش و پرووییی تمام ظرف کثیف میکنیم و برای شوشو جان میگذاریم توی ظرفشویی  البته این مسئله که شوهرجان همه ی ظرفها رو میشوره باعث نمیشه که من از غرزدن به خاطر نداشتن ماشین ظرفشویی صرف نظر کنم!!!

اینم چندتا عکس از اون جیمی که بالا توصیف شد:

Article 3

$
0
0
- عنوان گذاشتن سخت بود بیخیالش شدم!

- هربار که وبلاگهای دوستام رو میخونم دلم پر میکشه برای نوشتن!

- رژیم گرفتیم سرسخت. من و دوست صمیمیم توی شرکت باهم رژیم رو شروع کردیم. در عرض سه هفته دوستم ۸ کیلو و من ۵ کیلو کم کردیم. در ضمن با هم ورزش هم میریم. این ورزشمون توی پارک روبری یک مدرسه است. یه خانم بدنساز این کلاس رو گذاشته و سه روز در هفته حسابی ما رو روی چمن ها میدووونه و از تپه ها بالا و پایین میفرسته. خلاصه که این رژیم و ورزش در کنار هم باعث شدن که جدا از وزن کم کردن حدود یک سایز هم کم کنم. بعضی از لباسهام کاملا برام گشاد شدن.

- ما از روزی که عقد کردیم همیش میگفتیم که باید مراسم عروسی رو جوری برنامه ریزی کنیم که کل خانواده ی من (مامان و بابا و خواهران) بتونن تنظیم کنن که همزمان ایران باشن و این تنها شرط ما بود! اینقدر این ماجرا طولانی شد که نزدیک بود از گرفتن مراسم پشیمون بشیم که یهو جور شد ما همه دسته جمعی بریم ایران!! خلاصه که بله ما قراره مراسمی به زودی داشته باشیم. لباسم رو دو ماه پیش سفارش داده بودم و چند روز پیش به دستم رسید. از اونجاییکه اندازه ها برای دو ماه پیش هستن لباس برام گشاد است!!! حالا وقتی که رسیدیم ایران قراره بدیم برام اندازه اش کنن ولی دلیل نمیشه که عاشقش نباشم و میگم که لباسم بی نهایت خوشگله

- در شرکت یک سری مسائل بسیار غمگینانه پیش اومده که فعلا نمیتونم راجع بهشون حرف بزنم. ولی این مسائل باعث شدن که ما مجبور به جابجایی بشیم. رئیس مهربونمون (رون ) همون اول بهمون گفت که من میدونم که شما دو تا این شهر رو دوست ندارین و میخواین برین کلگری. اگر که قبول کنین من دوست دارم که شما رو به شعبه ی ادمونتون شرکت منتقل کنم چون از شعبه ی کلگری بهتر است و هم اینکه من خودم هم به خاطر این تغییرات مجبورم که برم ادمونتون و دوست دارم که هر دوی شما توی تیم من بمونید. خلاصه که تا چند ماه آینده جابجایی داریم. الان داریم میگیم چقدر خوب شد که ما خونه نخریدیم! وگرنه الان کلی سختی کار برای جابجایی بیشتر میشد.

 

 


یک روز فورت مک موری ای

$
0
0
صبح ساعت ۶:۱۶ ساعتم برای اولین بار زنگ میزنه. خودم هم نمیدونم که چرا اولین آلارم ساعتم رو برای ۶:۱۶ گذاشتم؟ با این آلارم اصلا بیدار نمیشم! آخه دیشب خیلی دیر خوابیدم.  توی خواب دستم رو روی موبایل میکشم که ساکت شه.

برای دومین بار ساعتم ۶:۳۹ زنگ میزنه. رو به آقای شوهر میکنم و میگم: من امروز باید تنها برم نه؟ میگه آره! خواب نمونی! من ماشین دستمه (ماشین شرکت) و میرم سر بزنم به Suncor. میگم باشه بزار فقط یک دقیقه دیگه بخوابم!

ساعت ۶:۴۳ از جام میپرم و با خودم فکر میکنم که ای وای دیر شد! سریع حاضر میشم و نهارم رو از توی یخچال برمیدارم و میزنم بیرون. توی راهرو باید بدوم وگرنه به اتوبوس نمیرسم. سر چهارراه ساعت رو نگاه میکنم ۶:۵۶ است. اتوبوس رو از دور میبینم که داره میاد! باید عجله کنم!

توی اتوبوس سعی میکنم بخوابم. چند روزیه که تو اتوبوس خوابم نمیبره. هرچی هم تلاش میکنم فایده نداره!

ساعت ۷:۵۰ میرسیم جلوی ساختمان مرکزی سینکرود.

 

وقتی که میخوام از اتوبوس پیاده بشم راننده میگه جلوی پات رو مراقب باش، با فاصله از جدول نگه داشتم! نیفتی! پیش خودم فکر میکنم که یعنی واقعا میخواد به تک تک کسانی که پیاده میشن اینو بگه؟! و به سمت کارت زنی میرم.

 

یه آقای هندی همش کنارم راه میره و نگاهم میکنه! سعی میکنم ازش جلو بزنم و میرم از اولین درگاه کارتم رو اسکن میکنم و وارد میشم! اتوبوسهای زرد رنگ کنار خیابون صف بستند که ما رو به ساختمانهای محل کارمون ببرن. میشمارم، یک دو سه و سوار سومین اتوبوس میشم.

ساعت ۸:۱۰ به ساختمونمون میرسیم. کل قسمت ما سه تا لیدر هستیم. دو تا لیدرهای دیگه امروز مرخصی هستن درنتیجه من قرار بود تنها باشم که مهم نبود ولی یکهو رئیسمون تصمیم گرفت که بیاد و از اینجا کار کنه بجای دفتر خودش که توی یک ساختمان دیگه است. خلاصه که روز جالبی است در کنار رئیس جان.

از اونجایی که دو تا لیدر دیگه مرخصی هستن من سرم خیلی شلوغه. باید به یکی تا از بچه های تیم خودم که توی یک ساختمان در سر دیگه ی سایت کار میکنه سر بزنم. در عین حال باید کارهای اداری کیتی رو انجام بدم. آخه کیتی یک هفته مرخصی است و الان موقع ثبت کردن خیلی از کارهای اداریمون است. از طرف دیگه کارمندهای تیم ایفی دائم سوال دارن که مسائل رو چطوری هندل کنن و میان از من میپرسن. اینجور تصمیم گیری ها برای تیم ایفی سختترین قسمت کار است! چون معمولا من و ایفی با هم اختلاف نظر داریم و بعدا میگه چرا این تصمیم رو گرفتی؟ بهتر بود اون مدلی انجام میشد! درحالیکه من حرفش رو قبول ندارم! از طرفی هم همه ی پروسس های تیمش رو بلد نیستم و بعضی وقتها تصمیم گیری سخت میشه.

ساعت ۸:۱۵ ساعتم برای صبحانه زنگ میزنه. امروز صبحانه باید اسموتی میوه بخورم. میرم و از توی فریزر منگوی یخ زده رو میارم و میریزم توی همزن برقی و ماست وانیلی و شیره بادوم رو هم اضافه میکنم. همینجوری که کار میکنم اسموتی رو هم میخورم. اسموتی منگو رو خیلی دوست دارم.

رئیسم (رون) ساعت ۹:۱۵ میاد تو دفتر. دم در اتاقم می ایسته و از کارها میپرسه. بهش یه آپدیت کلی میدم و میره توی اتاق کیتی که از اونجا کار کنه. نیم ساعت بعد صدام میزنه. میگه شایا بالاخره قرارداد کارمندات رو گرفتیم! امضا کردمش! بیا! بفرستش براشون. میگم یعنی نهایی شد؟ یعنی الان مطمئن هستیم که کارمندهای من رو میتونیم قراردادشون رو تمدید کنیم؟! میگه نه هنوز! باید صبر کنیم نامه ی شروع کارشون رو هم بگیریم و بعد میتونیم بهشون خبر بدیم! ذوق میکنم! میگم ایول بچه ها خیلی خوشحال میشن! حداقل اونا لازم نیست جابجا بشن و از این شهر برن! یه پوزخندی بهم میزنه که میدونم معنیش اینه که ولی ما هنوز باید بریم. ته دلش خیلی خیلی ناراحته. رئیسم عاشق فورت مک موریه.

وقتی برمیگردم به اتاقم یکی از بچه های تیم ایفی منتظره که براش امضا کنم که میتونه یکی از ماشینها رو از سایت خارج کنه. ازش میپرسم که کجا میره؟ میگه آئورورا. میگم یادت نره رسیدی به من مسیج بدی. میگه چشم. میگم Drive Safe.

ساعت ۱۰:۳۰ یادم میاد که باید برم و به اون کارمنده سر بزنم. دارم انتخاب میکنم کدوم ماشین رو بردارم که همون موقع شوشو که کارش در سایت سانکور تموم شده از در وارد میشه. میگه جایی میری؟ میگم آره باید برم ساختمان ۱۰۰۰ "ابو"رو ببینم. میگه اگر ۵ دقیقه صبر کنی خودم میرسونمت. میدونه که از رانندگی در سایت خوشم نمیاد. منم خوشحال و خندان برمیگردم سر میزم و منتظر میشم.

ساعت ۱۱ پیش ابو نشستم و از پیشرفت کارش میپرسم. ابو تازه از تیم ایفی به تیم من منتقل شده و این کار براش خیلی جدیده. برام از چیزهایی که یاد گرفته میگه و احساس میکنم که نسبتا راضی است.

برای برگشت به شوهر جان زنگ میزنم ولی خودش هنوز کار داره و نمیتونه بیاد دنبالم. منم سرخوش پیاده راه میوفتم به سمت ساختمان مرکزی که از اونجا سرویس به سمت ساختمان خودمون رو بگیرم. از جلوی کافه تریا که رد میشم دلم خیلی میخواد برم یک کافی و کیک موزی بگیرم! ولی یادم میاد کیف پولم رو نیوردم

ساعت ۱۱:۳۰ پشت میزم نشستم که ساعتم زنگ میزه و خبر میده که وقت خوردن وعده ی دوم غذام است. برای وعده ی دوم سالاد دارم. با اینکه سالاد خالی دوست ندارم ولی خودم رو مجبور میکنم! رژیم است دیگه! باید به حرفش گوش بدم.

تا ساعت ۲ روی کارهای کیتی کار میکنم. ساعت کاری کارمندا رو چک میکنم، وارد سیستم ثبت زمان میشم و ساعتهای ورودیشون رو تایید میکنم. یه ایمیل برای کیتی میزنم که وقتی برگشت رسیدهای پرداخت پولها رو تائید کنه. نمیدونم چرا به من این دسترسی رو ندادن هنوز.

یکی از کارمندهای HR ایمیل زده برای کیتی که باید ساعت کاری آخرین روزی که Tim کار کرده رو تائید کنیم که آخرین حقوقش رو بریزن براش. میرم با رون صحبت کنم راجع به Tim. آخه آخرین روز کاریش جمعه بود. براش از تیم هورتونز دونات گرفته بودیم برای خداحافظی.

ساعت ۳:۳۰ که جمع شدیم که مراسم خداحافظی رو بجا بیاریم دیدیم نیست! کیف و همه ی وسایلش هم جمع شده بود! آخرین کسی که دیده بودش من بودم که ساعت ۳ ازش خواسته بودم بره و یکی از ماشینها رو برای مشکلی که داشت چک کنه. Tim برای کارهای مربوط به ماشینها دست راست من بود! حیف شد که رفت. خلاصه که رفتم از رون بپرسم که برای جمعه چند ساعت کار برای Tim تائید کنم؟ رون گفت که یک ساعت کم کن براش.

ساعت ۱:۳۰ موبایلم برای خوردن اسنک زنگ میزنه. برای اسنک امروز انگور اوردم. انگور شکر زیادی داره ولی یکی از معدود میوه هایی است که من دوست دارم!

 Tanvir یکی دیگه از بچه های تیم ایفی است که تازگی به تیم من منتقل شده. از امروز شروع کرده به کار در تیم بیمارستان. بهش زنگ میزنم که ببینم که روز اولش چطور پیش میره. با Derick صحبت میکنم که در حال آموزش دادن به Tanvir است و اون هم میگه که اوضاع خوبه. از Tanvir خوشم میاد. پسر خوبیه. فکر میکنم پاکستانی باشد باشه! شایدم هندی؟

Akeem کارمند تحویل وسایل پرینتر مثل کاغذ و تونر است که نامه هامون رو هم میبره تحویل پست میده. باید قرار دادی که رون داده بود رو بفرستم به اضافه ی یک عالمه کارهای کیتی که رون امضا کرده بود و باید فرستاده بشه دفتر ادمونتون. Akeem هر روز ساعت ۳:۳۰ میاد توی دفتر ما تا نامه ها رو تحویل بده و تحویل بگیره. از در که وارد میشه یهو یادم می افته که هنوز نامه ها رو بسته بندی نکردم! بهش میگم منتظرم بمونه و بدون نامه های من نره که خیلی مهمه!

بعد از اینکه نامه ها رو به Akeem میدم ساعتم برای خوردن سومین وعده ی غذا زنگ میزه. سوپ! یه سوپ عجیب غریبی درست کردم که خیلی خوشمزه شده. انگار نه انگار که قراره رژیم باشه!

رون ساعت ۳:۴۵ میاد دم دفترم و میگه شایا من تا ساعت چند وقت دارم که از گیت خارج بشم؟ میگم باید تا قبل از ساعت ۴ بیرون باشی وگرنه نمیزارن خارج بشی تا بعد از ساعت ۷. میگه اوه پس خیلی وقت ندارم! سریع وسایلش رو جمع میکنه. توی راه بیرون رفتن میگه شایا دوست داری فردا صبح یکمی بیشتر بخوابی؟ میگم چرا که نه؟ میگه باشه پس من ساعت ۸ صبح میام دنبالت باهم بیایم! و من  میشم! میگم مگه فردا باز میای از اینجا کار کنی؟ میگه آره فعلا که دفتر کیتی خالی است!

ساعت ۴:۱۵. بالاخره یک روز کاری دیگه هم تموم شد. وسایلم رو جمع میکنم. شوهر جان دم در اتاق منتظرم است. با هم میریم که سوار اتوبوس زرد رنگ بشیم که ما رو بر میگردونه به ایستگاه اصلی اتوبوسها. توی راه کل روزمون رو برای هم دیگه تعریف میکنیم تا سوار سرویس خونه بشیم. توی سرویس هر دومون از خستگی بیهوش میشیم!

ساعت ۵:۲۵ چشمهام رو باز میکنم، نزدیک خونه هستیم. به سختی بیدار میشم و از اتوبوس پیاده میشیم. توی راه که پیاده میریم سمت خونه اخمام توی همه. شوهر جان میگه بداخلاقی؟ میگم اوهوم. میگه چون خوابت میاد؟ میگم اوهوم! میگه یعنی باهات حرف نزنم؟ میگم اوهوم! میگه پس میخوای بریم Jugo Juice بخوریم؟ میگم نههههههه! من رژیم! بعد میگم باشه بریم ولی فقط تو بخور. میگه نه من تنها مزه نمیده!

وقتی از در ورودی آپارتمان وارد میشیم هر دومون طبق عادت میریم سمت صندوق نامه. شوشو میگه نوبت منه باز کنم! میگم نهههه نوبت خودمه! بعد از کلی کلنجار رفتن بازم مثل هر روز من برنده میشم و در صندوق رو باز میکنم. از پست نامه داریم که یکی از بسته هامون رسیده. احتمالا یکی از کادوهایی است که برای ایران خریدیم. چشم هردومون برق میزنه! دیگه خواب از سرم پریده! دوباره میزنیم بیرون به سمت اداره ی پست که روبروی خونمون است.

ساعت ۶ نشستیم روی مبل و فیلم انتخاب میکنیم. توی ذهنم دارم فکر میکنم که برای فردا غذا چی درست کنم؟ بالاخره ساعت ۷:۳۰ اینقدر خستیگم در رفته که پاشم از جام. همینجوری که فیلم میبینم غذای شوشو رو آماده میکنم و بعد میرم سراغ رژیم خودم. میخونم ببینم غذای فردام چیه؟ یکی یکی همه چیز رو آماده میکنم و میزارم توی ظرف. امشب امیدوارم که ساعت ۱۰ بخوابم ولی طبق معمول هرشب یه چیزی پیش میاد که تا چشم به هم میزنم ساعت میشه ۱۲! یه روز دیگه هم تموم میشه و باید رفت خوابید تا فردا!

مارلون

$
0
0
امروز روز آخر کار مارلون بود. یکی دیگه از کارمندهایی که به خاطر تغییر اوضاع از شرکت رفتن. مارلون تصمیم گرفت از این فرصت استفاده کنه و بره دانشگاه.

مارلون برای من کارمند خاصی بود. حس نوستالژیکم رو نگه میداشت. من اولین تیم لیدش بودم. تقریبا دو سال پیش وقتی که توی پروژه قرار شد تعداد کارمندهامون زیاد بشه، مارلون همراه با دو نفر دیگه استخدام شدن. برد و کلن. برد به محض اینکه پروژه تموم شد برگشت شهر خودشون و اونجا کار پیدا کرد. کلن هنوز با ما است ولی اولا خیلی نتونست من رو جذب کنه به خاطر نوع بی اهمیتیش و بد کار کردنش و دوما الان 6 ماهی است که توی تیم من و در بیمارستان فورت مک موری کار میکنه که این مسئله باعث میشه فقط ماهی یک بار ببینمش! ولی مارلون متفاوت بود!

مارلون فیلیپینی و بزرگ شده ی فورت مک موری است. اون اول مارلون به عنوان کارمند ساعتی و موقتی استخدام شده بود چون تجربه ی کامپیوتری از قبل نداشت و رون نمیدونست که آیا میخواد بعد از پروژه نگهش داره یا نه؟ توی همون ماه اول مارلون حسابی توی دل من جا باز کرد. از زرنگیش توی کارها، تمام کردن کارهایی که بهش میسپردم و ایده های خوبش خیلی خوشم میومد. ولی اصل علاقه ام بهش وقتی شروع شد که یک وظیفه ی جدید به وظایف تیممون اضافه شد که دو نفر نیرو لازم داشت. از اونجاییکه من به اندازه ی کافی سرم شلوغ بود، میدونستم که نمیتونم به طور کامل اون قسمت از کار رو مدیریت کنم و نیاز خواهم داشت که کار رو به کسانی بسپارم که خودشون از پس مدیریت کردن کارها بر بیان. برای این کار مارلون و یکی دیگه از بچه ها که نسبتا کارش خوب بود رو انتخاب کردم. هر پروسسی رو لازم بود فقط یکبار برای مارلون توضیح بدم و بعد از اون مارلون خودش روشی رو درست میکرد که بتونه از اون پروسس به بهترین نحو استفاده کنه و به من نیازی نداشته باشه. درک میکرد که من سرم شلوغ است و به کمکش خیلی نیاز دارم. در اصل بعد از حدود یکی دو هفته از شروع اون کار دیگه به دخالت من نیازی نبود. فقط گاهی اوقات سوالی ازم میپرسید یا تائیدی میگرفت که خیلی بهم کمک بود.

وقتی که به آخرهای پروژه نزدیک میشدیم، به رون گفتم که اگر نیرو نیاز دارین مارلون رو به عنوان کارمند دائم استخدام کنید! واقعا حیف است که همیچن کسی رو از دست بدیم. مارلون بعدا که فهمید من توصیه اش رو کردم و استخدام شده، خیلی ازم تشکر کرد. همیشه هم خیلی نسبت به من احترام داشت و کلا دوستای خیلی خوبی بودیم.

از وقتی که شوهر جانمان هم شروع به کار در شرکت کرد، مارلون شد بهترین دوستش! و این باعث شد که بازهم رابطه ی من و مارلون نزدیکتر از قبل بشه! خلاصه که امروز خیلی روز غمگینی بود. باهم خاطرات پروژه و روزای اول کارش رو مرور کردیم و بهم گفت که چقدر دوست داشته که توی تیم من کار میکرده. براش آرزوی موفقیت کردم و قرار شد که بازهم همدیگه رو ببینیم. ولی مطمئنن مارلون کسی بود که خیلی با افکار منحصر بفردش و با پشتکارش روی زندگی من تاثیر گذاشت و هیچ وقت دوست ندارم دوستیش رو از دست بدم!

اینم چندتا عکس از اولین آپارتمان مشترک ما!

آشپزخانه:

سینک چپ و چولمون که اصلا دوستش ندارم!

 

برای دستشویی و حمامون همه چیز رو ست گرفتیم از پرده و حوله تا سطل آشغال و وسایل روی سینک. البته این پرده ی حموم الان اتو شده و خیلی قشنگتره!

اولین درخت کریسمس!

WinterPlay 2014

$
0
0
اوضاع خیلی به هم ریخته است. خیلی کار داریم و همه چیز یهو باهم داره پیش میاد. دو روز دیگه تا سفرمون بیشتر نمونده و هنوز ساکهامون رو نبستیم و خیلی از وسایل جمع نشده. دقیقا ۱۰ روز بعد از اینکه از ایران برگردیم باید اسباب کشی کنیم! اون هم نه به یک خونه ی جدید بلکه به یک شهر جدید! و به یک کار جدید! و خلاصه که اوضاع بسیار استرس زا است. ولی ما از پس همه ی اینها بر میایم.

این روزا تو شرکت سرم خیلی خلوته. ولی با کیتی و ایفی کلی حرف میزنیم و میخندیم. میدونم که دلم برای هر دوشون خیلی تنگ میشه.

هفته ی پیش برای دیدن آپارتمان به ادمونتون رفتیم. چندتا جا دیدیم که از هیچ کدوم خوشمون نیومد ولی یکیش باز از بقیه بهتر بود که همون رو پول پیش گذاشتیم که برامون نگه دارن. چند روز پیش یک آپارتمان آنلاین دیدیم که خیلی خوشمون اومد! حالا امروز شوشو رفته ببینه و اگر خوب باشه قرار داد ببنده. صبح ساعت ۸ راه افتاد. احتمالا حدود ساعت ۱ برسه اونجا و بعد حدود ساعت ۴ راه میوفته که برگرده. فکر کنم حدود ساعت ۱۰ شب برسه خونه. امیدوارم که این همه زحمت و رانندگی جواب بده!

امروز با عکسهای وینتر پلی امسال اومدم که چند ماه پیش بود. پارسال با خان ل هم خونم رفته بودیم و امسال با همسر جان :) پستم برای WinterPlay 2013 رو اینجاببینید.

امسال برنامه خیلی بهتر بود و مجسمه ها هم خیلی بهتر و قشنگتر بودن! امسال برنامه روی رودخانه ی یخ زده بود. اینقدر همه جا سفید و یخ و برف است که آدم باورش نمیشه داره روی رودخانه راه میره!

 

ورودی ماز:

 

قطار یخی

 

کالسکه یخی

 

حیوانات

عروسکهای توی مکعب یخی!!

 

آتش روی یخ! تمام یخهای رودخونه زیرش آب شده بود! موندم که چقدر این یخ ضخامت داشت آخه؟

 

سرسره یخی

 

آدم برفی

 

 

برگشت از ایران

$
0
0
ما رفتیم و برگشتیم! سفرمون هم خوب بود و هم بد! بد از این نظر که سرمون خیلی شلوغ بود و فرصت نکردیم که یه دل سیر با خانواده باشیم و از لحظاتمون لذت ببریم. فرصت نکردیم یه مسافرت بریم و اصلا هم نتونستیم استراحت کنیم.

خوب بود چون مراسممون به خوبی برگزار شد و کلی عکس خوشگل برامون موند که یاد اون روز بیوفتیم.

برگشتمون به کانادا هم بی ماجرا نبود! وقتی که پروازمون در کلگری نشست، دیدیم که ساعت ۳:۳۰ عصر است! خیلی تعجب کردیم که پس چرا ساعت ۱:۳۰ بعد از نصف شب به فورت مک موری میرسیم؟ چون مسیر کلگری به فورت مک فقط ۱ ساعت و ۲۰ دقیقه است! خلاصه که سریعا بلیط رو چک کردیم و دیدیم که بله متوجه نشده بودیم که انتظارمون در کلگری نزدیک ۷ ساعت است!!!! از طرفی هم وقتی که ساعت ۱:۳۰ میرسیدیم صبح ساعت ۷ باید میرفتیم سر کار!!! این شد که در فرودگاه کلگری به دفتر آیر کانادا رفتیم و پرسیدیم که اگه بشه ما رو سوار پروازهای زودتر بکنن. یک خانم هندی مهربان اونجا بود که گفت دو تا پرواز قبل از شما هست. یکی ساعت ۶ و یکی ساعت ۸:۳۰ ولی هر دو پر هستند و ما میتونیم شما رو بگذاریم در لیست انتظار و اگر کسی کنسل کرد به نوبت سوار میشید. خلاصه که وسایلمون رو هم علامت گذاری کرد برای لیست انتظار و توضیح داد که وسایل با این علامت تا دم هواپیما میرن ولی اگر شخص سوار نشه بر میگردن توی انبار تا پرواز بعدی!

خلاصه که ما ساعت ۵:۳۰ به گیت خروجی رفتیم و مسئول سوار کردن گفت که پرواز هنوز پر است. ساعت ۵:۵۵ بود که صدا زد و گفت ۱ جا خالی شده! و توی لیست ما اولین بودیم. گفت کدومتون میخواهید برید؟ که قرار شد من برم! وقتی که سوار هواپیما شدم ساکهامون رو دیدم که نزدیک هواپیما بودن و مسئولشون منتظر بود که ببینه شوهر جان سوار میشه یا نه؟ چون همه ی بارها به نام شوهر جان بود! خلاصه که وقتی سوار نشد بارها هم برگشتن به انبار.

وقتی که من به فورت مک رسیدم، آقای شوهر خبر داد که یکی از مسافرین ساعت ۸:۳۰ کنسل کرده و درنتیجه میتونه با اون پرواز بیاد. من هم کلی خوشحال شدم! رفتم خونه یک ساعت خوابیدم و بعد هم برگشتم فرودگاه دنبال آقای شوهر! موقع تحویل بارها هرچی صبر کردیم خبری از ساکهای ما نشد که نشد!!!! رفتیم سراغ متصدی بارها و خانمه چک کرد و گفت که بارهاتون هنوز کلگری هستند و با پرواز فردا صبح میرسن!!! حالا ما هم کلی مواد غذایی توی این ساکها داشتیم و نگران بودیم!

فرداش که دوشنبه بود، صبح بهمون زنگ زدن که بارها رسیده و برامون میفرستن خونه. عصر ساعت ۶ بارها به دستمون رسید و بعضی از غذاها هم خراب شده بودن......

 

آپدیت پر از هیجان!

$
0
0
 رهاجون راجع به خانواده ام پرسیده بودی. شکیبا کوچولو که دیگه خیلی هم کوچولو نیست امسال کلاس 12 است و داره تحقیق میکنه برای اپلای کردن دانشگاه. هنوز مطمئن نیست که چه رشته ای دوست داره ادامه بده. سر خودش رو حسابی با مدرسه و کارهای جانبی شلوغ کرده و اصولا نمیشه در خانه پیداش کرد.  

خواهر وسطی هم توی دانشگاه امیلی کار ونکوور که یکی از بهترین دانشگاه های هنر کانادا است پذیرش گرفت و الان سال سوم است. به صورت پاره وقت هم کار میکنه و مشغوله.  

----------------------------------------------------------- 

 و اما خبرهای جدید ما: 

1- اسباب کشی:

یک ماه و نیمه که از ایران اومدیم و این چندوقته اینقدر هیجان و چیزهای جدید توی زندگیمون بوده که واقعا دلمون لک زده برای کمی آرامش و سکون! 

10 روز بعد از رسیدن وقت داشتیم که وسایل رو جمع کنیم و جعبه کنیم برای جابجایی به ادمونتون. از طرفی هم چون دفتر محل کار هم داشت بسته میشد، اونجا هم باید همه ی وسایل رو جعبه میکردیم و واقعا وقت کم داشتیم. اکثر روزها مجبور میشدیم اضافه کاری بمونیم و وقتی میرسیدیم خونه فقط بیهوش میشدیم! خلاصه که تا روزهای آخر هنوز کلی کار داشتیم.   

ساختمون شرکت رو ۱۵ سال توش بودیم و هر گوشه ایش پر از فایلها و وسایلی بود که سالها استفاده نشدن!!! خلاصه که من و کیتی افتادیم حسابی به کار و جمع و جور کردن و آرشیو کردن فایلها و دور ریختن به درد نخور ها واقعا کار سختی بود! 

برای جابجایی خودمون هم رئیسمون تائید کرد که هزینه ی جابجایی رو برامون شرکت میده. ما هم از شرکت یوهال یک کامیون متوسط اجاره کردیم برای سه روز.  

 

روز پنجشنبه دوم اکتبر، عصر بعد از کار به سمت پارکینک یوهال رفتیم و کامینمون رو تحویل گرفتیم. شب هم ایفی و شوهرش و دو تا پرستارهای بچه اش اومدن کمکمون. همه دسته جمعی وسایل باقی مانده رو جعبه میکردیم و شوهرجان و شوهر ایفی وسایل رو میبردن داخل کامیون. وقتی که همه جا جمع شد، پرستارهای ایفی خونه رو مثل دست گل تمیز کردن که موقع تحویل شارژ اضافه برای تمیزکاری نشیم کلا باهم 4 ساعت طول کشید که خونه رو تمیز کنن و 150 دلار هزینه اش شد.  

جمعه صبح ساعت 8:30 وقت تحویل آپارتمان رو داشتیم. خانم مسئول آپارتمان اومد و همه جا رو نگاه کرد و هیچ ایرادی نتونست بگیره و گفت که پول پیشتون رو کامل با یک چک به آدرس جدیدتون میفرستیم.  

حدود ساعت 10 بود که راه افتادیم به سمت ادمونتون. من ماشین خودمون رو رانندگی کردم و آقای شوهر هم کامیون رو. ساعت 4:30 با مسئول آپارتمان ادمونتون قرار داشتیم که کلید رو تحویل بگیریم. از طرفی هم بابای مهربان ما از ونکوور توی راه بودن که برای تخلیه ی بار بهمون کمک کنن.  

بعد از تحویل گرفتن آپارتمان و تخلیه بارها ساعت حدود 8 شب شده بود! ولی اولین شب آرام بعد از حدود یک ماه رو اون شب داشتیم!  

از اونجاییکه مبلهامون رو فورت مک فروخته بودیم، مبلمان زیادی برای استفاده نداشتیم و از همون روز اول دنبال خرید بودیم. ولی واقعا چیزی که هم بپسنیدم و هم به بودجه بخوره پیدا نمیکردیم! حدود 4 هفته طول کشید تا بالاخره مبل دار شدیم. الان یواش یواش خونمون داره قیافه ی محل زندگی پیدا میکنه! 

محل کار جدید هم خوبه. در مقایسه با دفترمون در فورت مک خیلی ساکت تر و رسمی تره. هم خوبه و هم سخته. اینجا دوست شدن با همکارها سختتره و لباس کار هم همیشه باید رسمی بپوشیم ولی در فورت مک چون توی سایت کار میکردیم اصلا مهم نبود اگر که به فرض شلوار جین میپوشیدیم!   

----------------------------- 

2- سیتیزن شیپ: 

مامان و بابا و خواهرها از اونجایی که توی یک شهر بزرگ زندگی میکردن، چندماهی بود که امتحان سیتیزن شیپ رو داده بودن و مدرکشون رو هم گرفته بودن! همشون الان پاسپورت هم دارن.  

ولی چون فورت مک موری دفتر سیتیزن شیپ نداره صف امتحان خیلی طولانی است و من بیشتر از یک سال بود که در اون صف منتظر بودم! اما جالبیش این بود که دو روز قبل از اینکه به ادمونتون جابجا بشیم من با دفترشون تماس گرفتم و آدرسم رو به ادمونتون تغییر دادم! تقریبا 4 روز بعد از جابجایی توی همون هفته ی اول نامه برام اومد که برم امتحان!!! خلاصه که هفته ی پیش صبح رفتم امتحان دادم و عصر همون روز هم مراسم سیتیزن شیپ بود و مدرکم رو تحویل گرفتم! حالا دیگه من دو ملیتی هستم و میتونم پاسپورت کانادایی داشته باشم! بعد از 5 سال صبر بالاخره از این مرحله ی زندگیم هم عبور کردم  

-------------------------- 

3- خبر آخر و مهمترین خبر هم اینه که تا چند ماه دیگه یک عضو جدید به خانواده ی ما اضافه میشه! یک پسر کوچولوی گوگولی!   

Viewing all 44 articles
Browse latest View live




Latest Images