صبح ساعت ۶:۱۶ ساعتم برای اولین بار زنگ میزنه. خودم هم نمیدونم که چرا اولین آلارم ساعتم رو برای ۶:۱۶ گذاشتم؟ با این آلارم اصلا بیدار نمیشم! آخه دیشب خیلی دیر خوابیدم. توی خواب دستم رو روی موبایل میکشم که ساکت شه.
برای دومین بار ساعتم ۶:۳۹ زنگ میزنه. رو به آقای شوهر میکنم و میگم: من امروز باید تنها برم نه؟ میگه آره! خواب نمونی! من ماشین دستمه (ماشین شرکت) و میرم سر بزنم به Suncor. میگم باشه بزار فقط یک دقیقه دیگه بخوابم!
ساعت ۶:۴۳ از جام میپرم و با خودم فکر میکنم که ای وای دیر شد! سریع حاضر میشم و نهارم رو از توی یخچال برمیدارم و میزنم بیرون. توی راهرو باید بدوم وگرنه به اتوبوس نمیرسم. سر چهارراه ساعت رو نگاه میکنم ۶:۵۶ است. اتوبوس رو از دور میبینم که داره میاد! باید عجله کنم!
توی اتوبوس سعی میکنم بخوابم. چند روزیه که تو اتوبوس خوابم نمیبره. هرچی هم تلاش میکنم فایده نداره!
ساعت ۷:۵۰ میرسیم جلوی ساختمان مرکزی سینکرود.
وقتی که میخوام از اتوبوس پیاده بشم راننده میگه جلوی پات رو مراقب باش، با فاصله از جدول نگه داشتم! نیفتی! پیش خودم فکر میکنم که یعنی واقعا میخواد به تک تک کسانی که پیاده میشن اینو بگه؟! و به سمت کارت زنی میرم.
یه آقای هندی همش کنارم راه میره و نگاهم میکنه! سعی میکنم ازش جلو بزنم و میرم از اولین درگاه کارتم رو اسکن میکنم و وارد میشم! اتوبوسهای زرد رنگ کنار خیابون صف بستند که ما رو به ساختمانهای محل کارمون ببرن. میشمارم، یک دو سه و سوار سومین اتوبوس میشم.
ساعت ۸:۱۰ به ساختمونمون میرسیم. کل قسمت ما سه تا لیدر هستیم. دو تا لیدرهای دیگه امروز مرخصی هستن درنتیجه من قرار بود تنها باشم که مهم نبود ولی یکهو رئیسمون تصمیم گرفت که بیاد و از اینجا کار کنه بجای دفتر خودش که توی یک ساختمان دیگه است. خلاصه که روز جالبی است در کنار رئیس جان.
از اونجایی که دو تا لیدر دیگه مرخصی هستن من سرم خیلی شلوغه. باید به یکی تا از بچه های تیم خودم که توی یک ساختمان در سر دیگه ی سایت کار میکنه سر بزنم. در عین حال باید کارهای اداری کیتی رو انجام بدم. آخه کیتی یک هفته مرخصی است و الان موقع ثبت کردن خیلی از کارهای اداریمون است. از طرف دیگه کارمندهای تیم ایفی دائم سوال دارن که مسائل رو چطوری هندل کنن و میان از من میپرسن. اینجور تصمیم گیری ها برای تیم ایفی سختترین قسمت کار است! چون معمولا من و ایفی با هم اختلاف نظر داریم و بعدا میگه چرا این تصمیم رو گرفتی؟ بهتر بود اون مدلی انجام میشد! درحالیکه من حرفش رو قبول ندارم! از طرفی هم همه ی پروسس های تیمش رو بلد نیستم و بعضی وقتها تصمیم گیری سخت میشه.
ساعت ۸:۱۵ ساعتم برای صبحانه زنگ میزنه. امروز صبحانه باید اسموتی میوه بخورم. میرم و از توی فریزر منگوی یخ زده رو میارم و میریزم توی همزن برقی و ماست وانیلی و شیره بادوم رو هم اضافه میکنم. همینجوری که کار میکنم اسموتی رو هم میخورم. اسموتی منگو رو خیلی دوست دارم.
رئیسم (رون) ساعت ۹:۱۵ میاد تو دفتر. دم در اتاقم می ایسته و از کارها میپرسه. بهش یه آپدیت کلی میدم و میره توی اتاق کیتی که از اونجا کار کنه. نیم ساعت بعد صدام میزنه. میگه شایا بالاخره قرارداد کارمندات رو گرفتیم! امضا کردمش! بیا! بفرستش براشون. میگم یعنی نهایی شد؟ یعنی الان مطمئن هستیم که کارمندهای من رو میتونیم قراردادشون رو تمدید کنیم؟! میگه نه هنوز! باید صبر کنیم نامه ی شروع کارشون رو هم بگیریم و بعد میتونیم بهشون خبر بدیم! ذوق میکنم! میگم ایول بچه ها خیلی خوشحال میشن! حداقل اونا لازم نیست جابجا بشن و از این شهر برن! یه پوزخندی بهم میزنه که میدونم معنیش اینه که ولی ما هنوز باید بریم. ته دلش خیلی خیلی ناراحته. رئیسم عاشق فورت مک موریه.
وقتی برمیگردم به اتاقم یکی از بچه های تیم ایفی منتظره که براش امضا کنم که میتونه یکی از ماشینها رو از سایت خارج کنه. ازش میپرسم که کجا میره؟ میگه آئورورا. میگم یادت نره رسیدی به من مسیج بدی. میگه چشم. میگم Drive Safe.
ساعت ۱۰:۳۰ یادم میاد که باید برم و به اون کارمنده سر بزنم. دارم انتخاب میکنم کدوم ماشین رو بردارم که همون موقع شوشو که کارش در سایت سانکور تموم شده از در وارد میشه. میگه جایی میری؟ میگم آره باید برم ساختمان ۱۰۰۰ "ابو"رو ببینم. میگه اگر ۵ دقیقه صبر کنی خودم میرسونمت. میدونه که از رانندگی در سایت خوشم نمیاد. منم خوشحال و خندان برمیگردم سر میزم و منتظر میشم.
ساعت ۱۱ پیش ابو نشستم و از پیشرفت کارش میپرسم. ابو تازه از تیم ایفی به تیم من منتقل شده و این کار براش خیلی جدیده. برام از چیزهایی که یاد گرفته میگه و احساس میکنم که نسبتا راضی است.
برای برگشت به شوهر جان زنگ میزنم ولی خودش هنوز کار داره و نمیتونه بیاد دنبالم. منم سرخوش پیاده راه میوفتم به سمت ساختمان مرکزی که از اونجا سرویس به سمت ساختمان خودمون رو بگیرم. از جلوی کافه تریا که رد میشم دلم خیلی میخواد برم یک کافی و کیک موزی بگیرم! ولی یادم میاد کیف پولم رو نیوردم
ساعت ۱۱:۳۰ پشت میزم نشستم که ساعتم زنگ میزه و خبر میده که وقت خوردن وعده ی دوم غذام است. برای وعده ی دوم سالاد دارم. با اینکه سالاد خالی دوست ندارم ولی خودم رو مجبور میکنم! رژیم است دیگه! باید به حرفش گوش بدم.
تا ساعت ۲ روی کارهای کیتی کار میکنم. ساعت کاری کارمندا رو چک میکنم، وارد سیستم ثبت زمان میشم و ساعتهای ورودیشون رو تایید میکنم. یه ایمیل برای کیتی میزنم که وقتی برگشت رسیدهای پرداخت پولها رو تائید کنه. نمیدونم چرا به من این دسترسی رو ندادن هنوز.
یکی از کارمندهای HR ایمیل زده برای کیتی که باید ساعت کاری آخرین روزی که Tim کار کرده رو تائید کنیم که آخرین حقوقش رو بریزن براش. میرم با رون صحبت کنم راجع به Tim. آخه آخرین روز کاریش جمعه بود. براش از تیم هورتونز دونات گرفته بودیم برای خداحافظی.
ساعت ۳:۳۰ که جمع شدیم که مراسم خداحافظی رو بجا بیاریم دیدیم نیست! کیف و همه ی وسایلش هم جمع شده بود! آخرین کسی که دیده بودش من بودم که ساعت ۳ ازش خواسته بودم بره و یکی از ماشینها رو برای مشکلی که داشت چک کنه. Tim برای کارهای مربوط به ماشینها دست راست من بود! حیف شد که رفت. خلاصه که رفتم از رون بپرسم که برای جمعه چند ساعت کار برای Tim تائید کنم؟ رون گفت که یک ساعت کم کن براش.
ساعت ۱:۳۰ موبایلم برای خوردن اسنک زنگ میزنه. برای اسنک امروز انگور اوردم. انگور شکر زیادی داره ولی یکی از معدود میوه هایی است که من دوست دارم!
Tanvir یکی دیگه از بچه های تیم ایفی است که تازگی به تیم من منتقل شده. از امروز شروع کرده به کار در تیم بیمارستان. بهش زنگ میزنم که ببینم که روز اولش چطور پیش میره. با Derick صحبت میکنم که در حال آموزش دادن به Tanvir است و اون هم میگه که اوضاع خوبه. از Tanvir خوشم میاد. پسر خوبیه. فکر میکنم پاکستانی باشد باشه! شایدم هندی؟
Akeem کارمند تحویل وسایل پرینتر مثل کاغذ و تونر است که نامه هامون رو هم میبره تحویل پست میده. باید قرار دادی که رون داده بود رو بفرستم به اضافه ی یک عالمه کارهای کیتی که رون امضا کرده بود و باید فرستاده بشه دفتر ادمونتون. Akeem هر روز ساعت ۳:۳۰ میاد توی دفتر ما تا نامه ها رو تحویل بده و تحویل بگیره. از در که وارد میشه یهو یادم می افته که هنوز نامه ها رو بسته بندی نکردم! بهش میگم منتظرم بمونه و بدون نامه های من نره که خیلی مهمه!
بعد از اینکه نامه ها رو به Akeem میدم ساعتم برای خوردن سومین وعده ی غذا زنگ میزه. سوپ! یه سوپ عجیب غریبی درست کردم که خیلی خوشمزه شده. انگار نه انگار که قراره رژیم باشه!
رون ساعت ۳:۴۵ میاد دم دفترم و میگه شایا من تا ساعت چند وقت دارم که از گیت خارج بشم؟ میگم باید تا قبل از ساعت ۴ بیرون باشی وگرنه نمیزارن خارج بشی تا بعد از ساعت ۷. میگه اوه پس خیلی وقت ندارم! سریع وسایلش رو جمع میکنه. توی راه بیرون رفتن میگه شایا دوست داری فردا صبح یکمی بیشتر بخوابی؟ میگم چرا که نه؟ میگه باشه پس من ساعت ۸ صبح میام دنبالت باهم بیایم! و من میشم! میگم مگه فردا باز میای از اینجا کار کنی؟ میگه آره فعلا که دفتر کیتی خالی است!
ساعت ۴:۱۵. بالاخره یک روز کاری دیگه هم تموم شد. وسایلم رو جمع میکنم. شوهر جان دم در اتاق منتظرم است. با هم میریم که سوار اتوبوس زرد رنگ بشیم که ما رو بر میگردونه به ایستگاه اصلی اتوبوسها. توی راه کل روزمون رو برای هم دیگه تعریف میکنیم تا سوار سرویس خونه بشیم. توی سرویس هر دومون از خستگی بیهوش میشیم!
ساعت ۵:۲۵ چشمهام رو باز میکنم، نزدیک خونه هستیم. به سختی بیدار میشم و از اتوبوس پیاده میشیم. توی راه که پیاده میریم سمت خونه اخمام توی همه. شوهر جان میگه بداخلاقی؟ میگم اوهوم. میگه چون خوابت میاد؟ میگم اوهوم! میگه یعنی باهات حرف نزنم؟ میگم اوهوم! میگه پس میخوای بریم Jugo Juice بخوریم؟ میگم نههههههه! من رژیم! بعد میگم باشه بریم ولی فقط تو بخور. میگه نه من تنها مزه نمیده!
وقتی از در ورودی آپارتمان وارد میشیم هر دومون طبق عادت میریم سمت صندوق نامه. شوشو میگه نوبت منه باز کنم! میگم نهههه نوبت خودمه! بعد از کلی کلنجار رفتن بازم مثل هر روز من برنده میشم و در صندوق رو باز میکنم. از پست نامه داریم که یکی از بسته هامون رسیده. احتمالا یکی از کادوهایی است که برای ایران خریدیم. چشم هردومون برق میزنه! دیگه خواب از سرم پریده! دوباره میزنیم بیرون به سمت اداره ی پست که روبروی خونمون است.
ساعت ۶ نشستیم روی مبل و فیلم انتخاب میکنیم. توی ذهنم دارم فکر میکنم که برای فردا غذا چی درست کنم؟ بالاخره ساعت ۷:۳۰ اینقدر خستیگم در رفته که پاشم از جام. همینجوری که فیلم میبینم غذای شوشو رو آماده میکنم و بعد میرم سراغ رژیم خودم. میخونم ببینم غذای فردام چیه؟ یکی یکی همه چیز رو آماده میکنم و میزارم توی ظرف. امشب امیدوارم که ساعت ۱۰ بخوابم ولی طبق معمول هرشب یه چیزی پیش میاد که تا چشم به هم میزنم ساعت میشه ۱۲! یه روز دیگه هم تموم میشه و باید رفت خوابید تا فردا!